۲۹ تیر ۱۳۸۸

لذت و زجر

چهره ات محو و پیدا می شود . نه . انگار این پلکهای من است که باز و بسته می شود . باید بیدار بمانم . دنیای تو میان چشمان من است . اگر ببندم ، نابود می شود . تبلور دنیای تو در آینه ی شوری ست که از چشمانم می چکد . شور است و داغ . انگار آتش گرفته ای میان پلکهایم . می بندم . محو می شوی .
ای کاش حقیقت همین بود . نابودی تو در ذهنم . از تصویرت متنفرم . که مدام با لبخندهایی آرام ، در روزنه های مخفی ذهنم سرک می کشد . از این همه حضور تو کلافه ام . چشمهایم را می بندم و آرزو میکنم که نباشی . می خواهم صورت مسئله را پاک کنم . اگر تویی نباشد ، دوست داشتنی هم در کار نخواهد بود .
چشمهایم را باز می کنم . هنوز همانجایی . در ذهنم . با لبخند همیشگی . و من لذت می برم . از این همه زجری که از دوست داشتن تو می کشم ...