۱۱ آذر ۱۳۸۷

صندلیمو کشیدم کنار صندلیش . هوا سرد بود . تنم به طور خفیفی مور مور شد . لبخند متعجبی زد . اما من ... همونجا ثابت شده بودم . هیچ حرکتی نکردم . نه رو به عقب و نه رو به جلو . فقط نشسته بودم و به دستهام نگاه می کردم . اخم کرده بودم . و داشتم خارهای سمج رو از توی انگشتام در می آوردم . خارهای لعنتی گل های رنگی . فقط گهگاهی سرم رو به طرفش بر می گردوندم تا یه وقت خطوط چهره اش از یادم نره . داشتم سعی می کردم خیلی آروم ، جزئیات رو حفظ کنم . یه نگاه عمیق . یه لبخند ملیح . گودی زیر چشم . لبها و بینی متناسب . چانه و گردن خوش تراش و گونه های خوش نقش ...
شروع کرد به حرف زدن . تکون خوردم . به خودم اومدم . و با چشمانی مشتاق تک تک حروف کلماتش رو بلعیدم . صداش ... اوووم ... دارم سعی میکنم به خاطر بیارم . دارم سعی میکنم محو نشه . آره . تو مغزم ضبط شده . اوهوم ... یادمه . چه خوب ...
دارم فکر میکنم کاش اون لحظات لعنتی سپری نمیشدن . هه ! چه فکر مستعمل و کهنه ای ...

+ احتیاجی به این هست که بگم شخصیت مخاطب قرار گرفته واقعیه ؟! هاه !

بعدالتحریر : دارم به این باور میرسم که تمام ثانیه های گذشته ی من یه جور تکرار یه روند خاص بودن . یه دایره ی اجباری . من دارم فکر میکنم که چه حرف مسخره ایه . اینکه من باید چیز جدیدی رو بکنم . مگه میشه آدما رو به اشکال مختلفی دوست داشت ؟ تمام دوست داشتنهای من یک شکلند . فقط ماهیت وجودی آنها فرق میکند . و من هرگز سعی در به تصویر کشیدن ماهیت آنها ندارم . بلکه مدل دوست داشتن خودم را به تصویر میکشم . واسه همین تمامی خطوط نوشته های من یک چیز را فریاد می زنند . و این است راز تکرار بی وقفه ی من ...