۱۹ شهریور ۱۳۸۷

ملاقات با خدا

_ خدایا ... ای خدا ... خدای من ... خدای من ...
_ بله ؟
_ هان ؟ کی بود ؟
_ منم دیگه ، خدا !
_ (وحشتزده) ووووی !
_ مگه صدام نکردی ؟
_ ... الان خرق عادت شد . نه ؟
_ زود باش کارتو بگو . می خوام برم .
_ ها ؟ آها !
_خوب ؟
_ ببین خدا ! من یه احساس خاصی دارم . می دونی ؟ بی پروا نیستم . یعنی دلم می خواد که باشم . ولی قدم از قدم که بر می دارم ، سریع میشینم و موشکافیش می کنم ، ببینم کجای این حرکت مشکل داشت ؟ کجاش اشتباه بود ؟ حتما هم یه نقطه تاریک پیدا می کنم . می شینم یه گوشه و حالتهای آدم افسرده رو به خودم میگیرم و وجدانم رو دچار عذاب می کنم . همش به خودم میگم تو روحت ! چرا این کارو کردی ؟ اصلا زیادی فکر می کنم . دارم بهت میگم . هر کاری که تو زندگیم کردم ، دچار این فرایند شده ! می فهمی چی میگم ؟
_ آره .
_ نمی دونم باید چی کار کنم ؟ جون خودت یه کاری واسم بکن !
_ اوهوم !
_ داری چی یادداشت می کنی ؟
_ دارم یه وقت ملاقات برای درمان حضوری بهت میدم !
_ خوبه . مرسی .


از اینجای صحنه به بعد را یک آدم فضول علاف بی کار که بی خود از آنجا رد میشد تعریف میکند :

... خدا ( شنیدم که دخترک او را اینگونه صدا کرده بود ) برگه ای را به دست دخترک داد و دور شد ( به سمت آسمان ) . دخترک در حالی که برگه در دستانش بود ، با نگاه ، دور شدنش را دنبال کرد . و بعد نگاهی از روی رضایت به برگه اش انداخت . زیر لب زمزمه کرد . ( انگار داشت مندرجات برگه را می خواند ) . آن چیزی که من شنیدم ، بدین مضمون بود :


وقت ملاقات جهت رسیدگی به اوامر دخترک . برگه شماره 4371248
مکان ملاقات : هر جا
تاریخ ملاقات : 539 سال و هفت ماه و شش روز دیگر .
امضا : خدا .


آه ! توصیف چهره ی دخترک کمی سخت است . به نظرم چهره اش در هم رفته . اوووووف !
... و دخترک در حالیکه برگه را در سطل زباله ی بغل دستش می انداخت ، دور شد ...