۲۹ مرداد ۱۳۸۷

آغوش

زمان را می کُشم


از بس حرامزاده است .

و در روی این خیال واهی گام میزنم :

که باید همیشه جانب تو را بگیرم ،

در تمامی لحظات این زمان .

نمی توانم خودم را از تو دریغ کنم ،

وقتی که صدایت به من می گوید بیا .

و زمانی که می آیم ،

آغوشم را باز می گذارم

تا خودت را پرتاب کنی

میان این همه گرمی آزاردهنده .

و تو فقط عبور می کنی .

با نگاهی که از صدای من هم سردتر است .

و من زمانم را پُر می کنم .

تا دیگر آغوش زیر صفر من

تو را شلاق نزند .

آهای !

به دنبال آغوش باز می گردی ؟

مواظب گرگ های شلوارجین پوش باش .

همان ها که از چشمانشان خون می تراود ،

میان پاکی هوس انگیزت .

آهای !

مواظب لحظه هایت باش .

و مواظب صدایت .

و نگاهت .

تا همچون نوکیسه گان

خرج نکنی این همه ثروت را .

حداقل نه برای این جماعت .

از بس چرت و پرت گفته ام

فاصله ای باورنکردنی میانمان ایجاد شده .

می دانم که مقصرم .

پس هیچ وقت تو را در آغوش نخواهم گرفت

و جاده ای پیدا خواهم کرد


که تو بلد نباشی

و همان مسیر را خواهم رفت

تا انتها .

شاید که خیالت آسوده شود .

از نگرانی های سوزان

و آزاردهنده ام .