۱۰ بهمن ۱۳۸۶

فرشته ای پر کشید تا نزدیکتر آید و در شهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتانت فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی : « برخیز ! » . گفتم : « نتوانم » . بعد ناگهان چشمهات تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود. بعد تو اشکهام را از گونه هام ستردی. فرشته پیش تر آمده بود. من گویی در چیزی فرو می رفتم. گفتم : « این چیست ؟ » گفتی : « اندوه ! اندوه ! » بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی. فرشته از حسادت لرزید و بال هاش از التهاب عشق من سوخت. گفتی : « حال چگونه است ؟ » . دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود. فرشته ای نبود. هرچه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی : « چنین کنند با عاشقان » .



گزیده ای از کتاب " چند روایت معتبر "
نوشته " مصطفی مستور