۸ دی ۱۳۸۶

این روزا یه احساس مزخرفی اومده سراغم . احساس انتظار بیهوده !
نمی دونم منتظر چیم ؟ شاید یه اتفاق خوب یا یه خبر خوب یا حتی یه sms خوب و یا حتی یه فحش خوب !! فقط می دونم که آخرش هیچی نیست . یعنی از توی این انتظار ، هیچ چیز به درد بخوری نصیبم نمی شه . ولی لعنتی ولم نمی کنه . عین آدامسِ مونده ، چسبیده به روحم .
اونوقت ملت بهم میگن تو یه دیوونه ی احمقی ! خوب شما هم اگه به روحتون آدامس می چسبید ، هم دیوونه می شدید ، هم احمق و هم ...


بعد التحریر : کی می دونه آدامس با طعم انتظار رو چه جوری میشه از روح پاک کرد ؟