۱۶ تیر ۱۳۸۶

روز سردی بود ... همین .... قلم از دستش افتاد. نگاهش روی کاغذ ثابت موند. چشماش خسته بود. مثل روحش. یارای گریه کردن نداشت. احساس می کرد هر چی که تو دنیا داره بی ارزشه. همه ی احساساتش ، همه ی دوست داشتن ها ، همه ی عشق و نفرت ها ، همه ی غم و شادی هاش ... همه و همه ...
سردش شده بود. با این حال پنجره رو تا آخر باز کرد ...
به منظره بیرون نگاه کرد. داشت بارون میومد. روش رو از منظره ی بیرون برگردوند و اتاقش رو از زیر نظر گذروند. رفت جلو آینه ... داشت بارون میومد. اینبار نه از آسمون ... داشت از چشماش بارون میومد ... داشت به این فکر می کرد که تو دنیا چند نفر بدبخت تر از اون وجود داره ... از دورویی خسته شده بود. خسته شده بود از بس خودش رو شاد و خوشبخت نشون داده بود. خسته شده بود از بس غصه هاشو ریخته بود تو خودش ... خسته شده بود ... خسته ...
دلش می خواست کر بود و نمی شنید ... دلش می خواست کور بود و نمی دید ... نمی دید این همه بدبختی رو ... نمی شنید این همه مزخرفات رو ... دلش می خواست دل نداشت. تا احساس نمی کرد این همه غم رو ... تا احساس نمی کرد این همه رنج و عذاب رو ....
خسته شده بود ... رو تخت دراز کشید. به سقف خیره شد. برای هزارمین بار از خدا خواست ... خواست که راحتش کنه ... ولی نمی دونست چرا خدا جوابش رو نمیده ...
دلش واسه خودش می سوخت. از اینکه کسی رو نداشت که براش حرف بزنه ... براش درد دل کنه ... خودش رو خیلی بدبخت و تنها احساس می کرد .... تنها ... مثل درخت ....