۲۱ مرداد ۱۳۹۰

حال ِ دلم هیچ خوب نیست. هی می‌نویسم و به دو خط که می‌رسم، مدام خط می‌زنم. به قول سپیده انگار خط ـی هستم که خطـی می‌شوم! خط خطی ِ روزگارم انگار. و بی هیچ دلیل ِ خاصی شاید. حتی نگاهم فرار می‌کند از خطوط محصور میان ِ چارچوب ِ براق ِ مانیتور.
کلی حرف مانده هنوز از ته ِ دلم که انگار همان ته مانده و رسوب کرده و سفت شده و ترک برداشته. حرف‌های رسوب کرده‌ی خشک ِ لم یزرع!
بی خاصیت شده‌ام. خط خطی‌ام. به قول دوستی هوایم برفی ست. اما بیشتر به مه گرفتگی می‌مانم. اصلا آن هم نه. من غبار ِ پراکنده‌ام! من مسمومیت ِ حاد ِ این روزهام. من، ... بی خیال. باشد که نگاهم با کلمات و دستم با قلم آشتی کنند ...