۱۵ تیر ۱۳۹۰

الان انقدر عصبانیم که حد نداره. ماجرا هم سر ِ همین خودخواه بودن ِ آدم هاست.

قرار بود مثل همیشه دو سه روزه بریم چالوس. از طرفی، یکی از دوستان ِ بنده هم دعوت کرده بود بریم کلاردشت. قرار بود یه بررسی غیرتخصصی از قبرستان محل هم داشته باشم ! بعدش هم جمع دوستانه و خوش گذروندن و از این حرفا ... کلی حرف و زنگ و برنامه ریزی صورت گرفت. صبح روزی که قرار بود راهی بشیم (یعنی سه شنبه – دیروز) چشمامو که باز کردم مادرمان اومد بالای سرم و گفت نمی‌ریم ها ... گفتم چراااا ؟ مثل اینکه دو تا از نمره‌های خواهرمان اعلام شده بود و ایشون اعصاب روانش تعطیل شده و قصد کردن برن دانشگاه ... آهی کشیدم و گفتم باشه. میتونم این دلیل رو برای لغو سفر تحمل کنم. چه میشه کرد؟
اینا واسه دیروزه. امروز صبح از خواب پا شدم دیدم مامانم قاطیه. خواهرمان هم منزل نیست. گفتم چیه؟ گفت صبح رفته بیرون که مثلا بره دانشگاه و اینا ... بعد زنگ زده من می‌خوام با دوستم برم کوه ! الان فقط دلم می‌خواد شما حال منو تصور کنید. من از اون همه برنامه‌ای که ریخته بودم با دوستام گذشتم، به خاطر چی؟ هاه! ملت خواهر دارن، ما هم داریم ... لعنت به آدم‌های بی فکر و خودخواه.
اینم از وضع زندگی ِ ما ...



تـکـمـــله : امروز نورا رو دیدم ... :)