۵ دی ۱۳۸۷

از گفتن جملات عاشقانه بیزار بود . ولی سرش را که به هر طرف بر می گرداند ، بوی او به مشامش میرسید . افکار بی ربطی در مغزش دور می زدند . اووووف . شب از نیمه گذشته بود . کلافه در تختش به این سو و آن سو می غلتید . دوست داشت سرش را تا ابد در بالشش فرو کند . آخر ، بوی او را می داد . به ساعت نگاه کرد . بی اختیار . لعنتی . خوابش نمی برد . پتو را تا روی چشمانش بالا کشید . لعنتی . اینجا هم بوی او می آمد . لعنتی ، لعنتی ، لعنتی ... . خودش را لعنت کرد . ولی ... دست خودش نبود . این بو ... آه ... بوی خوش ... بوی او ... آسایشش را ربوده بود . بلند شد . در تختخواب نشست . چراغ خوابش را روشن کرد . کاغذ و قلمش را برداشت و نوشت :
من از گفتن جملات عاشقانه و یا حتی دوستانه بیزارم . ولی به هر طرف که رو بر می گردانم ، بوی او به مشامم می رسد . و من این را دوست دارم . عمیقا دوست دارم .


بعدالتحریر : من از اینکه نمی تونم گریه کنم نگرانم ....