۳۰ شهریور ۱۳۸۷

برعکس همیشه که نسکافه بالا می انداختیم ، اینبار کتاب به دست ، گل گاوزبان هورت می کشیم ! چشمانمان سیاهی می رود و خطوط ، حالت سینوسی به خود می گیرند . صداهای عجیبی از اتاق بغل می آید . کسی دارد آهنگ خونه ی مادر بزرگه را نشخوار می کند : خونه ی مادر بزرگه هزارتا قصه داره ....
تلفن زنگ می زند . با ما کار دارند . صدای خودم را می شنوم . در مغزم می پیچد . آه ! چه صدای خسته ای . امروز کوه کنده ام ؟ نه . اما انگار صلیبی را بر روی شانه هایم به بالای تپه کشیده ام . چشمانم باز نمی ماند . کتاب را می بندم . برای مدت کوتاهی . سلاخ خانه ی شماره پنج . هوم ! خوشم آمده . اسمش بوی خون می دهد . مثل اینکه به یک لیوان گل گاوزبان دیگر احتیاج دارم .
دیگر چیزی به ذهن خسته ام نمی رسد که از آن شاکی باشم و برایش داستان در بیاورم . ساعتی دیگر ، سر شب ، به خواب خواهم رفت . خسته ام . خیلی . آخر امروز صلیب سنگینی را به دوش کشیده ام . درک می کنید که ؟



27 / 6 / 87