۱۵ خرداد ۱۳۸۷

شیطان گوشه ای ایستاده بود و قهقهه می زد . دخترک اما در اتاقش زار می زد . زار می زد . زار می زد ... شیطان پوزخندی زد و گفت از اینکه دوستی مثل تو دارم ، خرسندم . دخترک با چشمان سرخش نگاهی ملتمسانه به شیطان انداخت . صورتش را در میان دستانش گرفت و هق هق گریست . احساس می کرد تهی است . تهی از روح . تهی از زندگی . تهی از خویش . شیطان در اتاق قدم می زد . داشت به معامله ای که کرده بود فکر می کرد . خوشحال بود . چیز با ارزشی را به چنگ آورده بود . آه . یک روح دیگر . با خودش گفت اووووف . این انسان احمق ... و باز پوزخند زد و پوزخند زد و پوزخند زد . دخترک خسته بود . احساس ضعف شدیدی می کرد . مستاصل بود و نگران . و اندوهی شدید در خودش احساس می کرد . از روی صندلی بلند شد . چشمان خیسش را با آستین لباسش پاک کرد . راه افتاد . به سمت پنجره . دستش را به سمت دستگیره برد و پنجره را باز کرد . بالا را نگاه کرد . آسمان خاکستری بود . با پرنده های افسرده ی مریض . پایین را نگاه کرد . سیاه بود . با مردم افسرده ی مریض . هیاهوی گنگ را می شنید . از آن بالا . از نوک برج به ظاهر سپید . از آن بالای بالای بالا . به پشت سرش نگاه کرد . شیطان هنوز در اتاق قدم می زد . حواسش به دخترک نبود . با خودش حساب و کتاب می کرد. این بار دخترک پوزخند زد . به سمت پنجره چرخید . دستانش را از هم باز کرد . یک نفس عمیق و سقوط . خودش را رها کرد در آغوش باد . پرواز کرد و پرواز کرد و پرواز کرد . آن پایین شلوغ شد . مردم می دویدند . سراسیمه . هیجان زده و ناراحت .
و شیطان در کنار پنجره ایستاده بود و به آسمان می نگریست و می نگریست و می نگریست ...