۸ خرداد ۱۳۸۷

من خودم را عاقل می پندارم . عقل کل . قضاوت می کنم . در مورد انسانها . حکم صادر می کنم . هیأت منصفه ی وجودم را به سُخره می گیرم . من همینم . یک انسان . یک قاضی فاسد .

● ● ● ● ● ●

کنار خیابان منتظر ماشین بودم . بی خیال . دستها را در جیب فرو کرده بودم و روی زمین با سنگی بازی می کردم . کسی صدایم کرد . دختر خانم ... . برگشتم . پیرزنی را دیدم . فرسوده از گذر زمان . نگاهی داشت مانند تمام مردم دنیا . نگاه یک انسان . نگاه واقعی یک انسان . ناخوداگاه پیرزن های شهر خودم برایم تداعی شد . که اینگونه به طرف آدم می آیند و طلب کمکی بلاعوض و محض رضای خدا و چیزهایی از این قبیل می کنند . تمام این افکار فقط در چند ثانیه به مغزم هجوم آوردند . دختر خانم ... . بی حوصله و با بی اعتنایی گفتم بله ؟ پیرزن گفت شهر ( ... ) از همین طرفه ؟ گفتم بله ، مستقیم . گفت صبح که از خونه اومدم بیرون ، کیف پولم رو با خودم نیاوردم .... لبخند پیروزی بر لبانم نشست ... با خودم گفتم هاها ! دیدی درست فکر می کردم ... با لحنی از خود راضی و پیروزمندانه گفتم بیایید مادر جان ، من هم مسیرم از همان طرف است . پول کرایه ماشین شما را می دهم . دیدم که پیرزن دارد راهش را می گیرد که برود . متعجب و هراسان دو سه قدم به طرفش برداشتم . گفتم مادر جان بیایید ، این پول . 200 تومان که این حرفها را ندارد . به خدا راضیم .... برگشت . به من لبخند زد و گفت نه ، نمی تونم . به هیچ وجه . پیاده می رم .
همان جا ایستادم و دور شدن پیرزن را نظاره کردم . که چگونه لخ لخ کنان دور می شود . دور می شود و من هم دور می شوم . از خودم ...

● ● ● ● ● ●

من یک انسانم . یک قاضی . درس قضاوت نخوانده ام . اما قضاوت می کنم . درباره ی انسانها . قضاوت می کنم به اشتباه . آنها را محاکمه می کنم و می دانم که باید محاکمه شوم . پیش یک قاضی دیگر ، خدا ...