این هم شد زندگی؟ زمستانمان شده پاییز و پاییزمان هم که بهار ... نه! تابستان بود! دریغ از قطرهای باران. در شهر باران که 40 روز است باران نباریده. بقیهی جاها بماند. یاد دوسال پیش افتادم. که رفته بودم نوشهر. چند ماهی آنجا بودم که برف آمد، برف آمدنی! میگفتند بعد از 40 سال است که برف میآید و مینشیند و شهر، تعجب کرده بود. همه به من نگاه میکردند. با شوق. انگار شده بودم الههی برفشان. یا به قول دوستی، الههی برف و نعمت! حالا بعد از دوسال اینجا، شهر باران، 40 روز است که باران نیامده. باز همه به من نگاه میکنند. این بار با نگاهی نه چندان دوستانه. آدم میترسد خوب. دلیل اینکه تا الان زنده ماندهام به نظرم این باشد که داستان الههی برف بودنم را مرتب برایشان نقل میکنم. اما باورها دارد از بین میرود انگار. دیر شده. نه برفی، نه بارانی ... در فکر اینم که لقب الههی خشکسالی را به خودم نسبت بدهم. شاید که ارج و قربم بازگردد. چه کنیم دیگر؟ با همین القاب است که ارتزاق میکنیم! اصلا لعنت به نان ِ آجر شدهی ما.
۸ دی ۱۳۸۹
۳۰ آذر ۱۳۸۹
درخت ِ بی ریشه ...
کمتر از یه ماه دیگه مونده. حس آدمی رو دارم که بهش الهام شده قراره بمیره و این آخرین باره که میره تو خیابون. داره دوران دانشجویی بعد از 4سال تموم میشه. یه عمره ها. 4سالی که یاد گرفتم چطور "زندگی" کنم. چطور دوست داشته باشم. چطور لذت ببرم. همهی اینا و خیلی چیزای دیگه سوغاتیهایی هستن که من باید ببرم طهران. در عوض فکر میکنم از خیلی چیزها هم جا موندم. چیزایی که بهانهی نرسیدن بهشون، نداشتن ثبات مکانی بوده. مثلا یه عالمه کلاسا و کارای علمی هنری! ولی حالا که فکر میکنم، میبینم اصلا بهانهی خوبی نبوده. راستش حس میکنم تو 4سال فقط یه نیمه زندگی کردم. یه نیمهی دیگه از زندگیم رو خالی میبینم. وقت برگشت، جدا از کشفیاتی که دوباره از آدما و مکانها باید داشته باشم، باید خودم رو هم دوباره پیدا کنم. باید بشینم و ببینم از خودم چی میخوام. و با این سوغاتیهای 4ساله ترکیبشون کنم. از طراوت جدیدی که قراره بسازم میترسم. میترسم اون چیزایی رو هم که به دست آوردم از دست بدم. مثل آرامش ... زمان زیادی نمونده. باید ببینم این نقطه عطف زندگی من با چه شدتی قراره بهم نازل بشه. فقط امیدوارم وا ندم ...
بعدالتحریر : یلدا، شبت مبارک. :)
بعد ِ بعدالتحریر : امشب درتنهایی خودم، با یک لیوان چای و مُشتی کشمش، یلدا را سپری کردم.
درخت ِ بی ریشه ، تنها بود ...
۲۳ آذر ۱۳۸۹
چه کسی بود مرا دایورت کرد ؟
من آدم دیوونهای هستم. وقتی هوای دوست داشتن بزنه به سرم دیگه هیچی حالیم نیست. میخوام دنیا واسته. گوش به فرمان بشه. و نیست بشه.
من آدم دیوونهای هستم. آدما رو دایورت میکنم به هیچ کجام. بعد به خودم نگاه میکنم و قهقهه میِزنم. من اینجوری، یه دیوونهی مسخره میشم. چون کلا "آدم"ی نیست که بخوام دایورتش کنم.
من اصلا هم دیوونه نیستم. ولی دنیا فکر میکنه هستم. دنیا دیوونهها رو دوست نداره. میخواد منو دایورت کنه. احتمالا به هیچ کجاش. دنیا داره مسخره میشه. چون من قبلا راهمو گرفتم و دارم میرم به سمت همون هیچ کجا.
دنیا بی کاره؟
بیکاری، دیوونگی نمیاره. ولی رخوت، میاره. من اتاقمو تو رشت دوست دارم. چون پراز رخوته. چون وقتی دم غروب، نیمه تاریکه، پر از حس میشه. حس اینکه بشینی و زل بزنی به دیوار و پریز برق.
همهی پریزا پُر شدن ...
من عاشق دیوونگی نیستم. اما دیوونگی منو میپرسته.
داره صدام میکنه.
پریزای برق دیوونه شدن
دیوونگی تو نگاهم برق میزنه.
حتی از پشت شیشههای عینک ...
بعدالتحریر : گزیده همشهری جوانانه (31) !
۲۰ آذر ۱۳۸۹
تو مثل یک نیم فاصله میمانی در نامههایم.
مثل فاصلهی بین "می" و "ماندی".
وقتی که میگویم
کاش میماندی ...
اگر تو، آن فاصله باشی ...
بعدالتحریر : به دلیل آپلود شدن تمام عکسها در persiangig گاهی به صورت فلهای این وبلاگ مهجور، سفید میشود مانند دل صاحبش! صبور باشید تا رستگار گردید! وگرنه یا به زور رستگارتان میکنیم یا اندیشهای دیگر خواهیم کرد!
۱۴ آذر ۱۳۸۹
بالا بلندتر از هر بلندبالایی
ساعت هفت ِ شب بود. کم کم داشت دانشگاه خالی میشد. کلاس مدیریت استراتژیکمان همین چند دقیقه قبلش تمام شده بود. من بودم و حیاط و انتظار. بقیه یا نبودند، یا بودنشان فرقی با نبودشان نداشت. کولهام را سپردم به نیمکتی و خودم را سپردم به فکر و بلندیهای جدول کنار باغچه. دستها گره کرده در پُشت، عمیق و مواظب. که قدمی کج نگذارم و سقوط نکنم. همین مسیر صاف را میرفتم و میآمدم و در خودم بودم. صدایی گفت: «میدونی این کارِت منو یاد چی میندازه؟» به دنیای حقیقی پَرت شدم. سرم را بالا کردم و استاد گرام را دیدم. کمی خجالتزده شدم. (فقط کمی). گفتم: «استاد، یاد دوران کودکی و نوستالژیکْ بازی افتادید؟» خندید. داشت به سرعت دور میشُد. گفت: «نه. یاد فیلم ِ دختری با کفشهای کتانی افتادم...». از در خارج شد و من ماندم و نگاهی خیره و آن بُلندی جدول کنار باغچه ...
اشتراک در:
پستها (Atom)