آه ... دلم میخواد که این دو ماه لعنتی زودتر تموم شه. داره حالم به هم میخوره. یه چیزی رو فهمیدم. که چقدر من احمقم. که چقدر من سادهم. که من چقدر رفاقتم رو راحت برای آدمایی که ارزششو ندارن، خرج میکنم. آدمایی که معنای سادهی دوستی رو نمیفهمن. حس میکنم داره ازم سوءاستفاده میشه. میدونی؟ من اینجا، زیادی خوبم! هرکاری بگن، میکنم. هروقت تنها باشن، باهاشون میمونم. هرجا بخوان برن، میرم. کارایی که فکر میکردم وظیفهی دوستیمه. اما وقتی من احتیاج دارم به بودنشون، همیشه شونه خالی میکنن... به چه قیمت من دارم اینکارا رو می کنم؟ واسه کی؟ واسه یه عده آدم خودخواه که عادت کردن به اخلاقای نرم من. دیگه نمیتونم. هاه! نمیتونم؟ نمیتونم ادامه بدم. نمیتونم آدم خوبهی داستان بمونم. اما دست من نیست. واقعا نیست. نمیدونم کی داره داستان منو مینویسه. اما منو مجبور میکنه که تو یه داستان چندهزار جلدی، همونجور آدم خوبهی داستان بمونم. از شخصیتم خوشم نمیاد. اما هنوز نقش اول زندگی خودمم. ادامه میدم به خوب بودن. اما با درد ...
بعدالتحریر1: شنبه و به خصوص یکشنبه زیادی زهرماری بودم. فکر کنم نتونم اونجوری بمونم. (هرچند دلم میخواد که بمونم.) اصلا دلم میخواد یه رفتار متعادل رو به تلخی باهاشون داشته باشم. اما من معنی تعادل رو نمیفهمم! موندم که چه کنم!
بعدالتحریر2: گزیده همشهری جوانانه (30) !