30 سالگی : نفسشو با صدا میده بیرون. یه نگاه به روی میز میندازه و همینجوری 2 دقیقه وا میسته. بعد کامپیوتر رو روشن میکنه و اون چیزی که همش ازش فرار کرده بود جلو چشماش رژه میره. با خودش میگه : باز هم من و باز هم دقیقه نود. همیشه همین جور بود. همیشه کارای مهمشو مینداخت دقیقه نود. فردا باید کار رو تحویل میداد و الان ... هوووف ... به ساعت نگاه کرد و عینکشو برداشت و شروع کرد به کار ...
آخر وقت : از خودش خوشش میومد! با اینکه آدم ِ دقیقه نود بود ولی کار رو با کیفیت و سر وقت تموم میکرد. از ساختمون اومد بیرون. خواست ماشین رو برداره و بره سمت خونه. اما ... سوئیچ رو انداخت تو کیفش و پیاده راه افتاد. با خودش گفت حیف این هوا نیست؟ کسی که خونه منتظرم نیست. پس پیاده میرم. و رفت ...
40 سالگی : نفسشو با صدا میده بیرون. به سرفه میفته. یه نگاه به روی میز میندازه و همینجوری 2 دقیقه وا میسته. بعد کامپیوتر رو روشن میکنه و اون چیزی که همش ازش فرار کرده بود جلو چشماش رژه میره. با خودش میگه : باز هم من و باز هم دقیقه نود. همیشه همین جور بود. همیشه کارای مهمشو مینداخت دقیقه نود. فردا باید کار رو تحویل میداد و الان ... هوووف ... به ساعت نگاه کرد و عینکشو برداشت و شروع کرد به کار ...
آخر وقت : از خودش خوشش میومد! با اینکه آدم ِ دقیقه نود بود ولی کار رو با کیفیت و سر وقت تموم میکرد. از ساختمون اومد بیرون. خواست ماشین رو برداره و بره سمت خونه. اما ... نه. حوصله نداشت. حوصلهی خونه رو نداشت. ماشین رو برداشت و رفت. کجا؟ معلوم نشد... فرقی هم نمیکرد. چون کسی منتظرش نبود.
50 سالگی : نفسشو با صدا میده بیرون. احساس حالت تهوع میکنه. کار دقیقه نودشو هرگز تموم نمیکنه. تنها میره خونه و رو تختش ولو میشه ...
60 یا 70 یا ... کسی چه میدونه؟ : نفسشو با صدا میده بیرون. بلند و با صدای لرزون میگه اینبار دیگه خبری از دقیقه نود نیست. کارو به موقع انجام دادم. انگار. از کنار تخت قرصاشو بر میداره و میخوره. بلند میشه و به اثاثای جمع شده نگاه میکنه. فردا قراره با پای خودش بره خانه سالمندان. به نظر خودش پایان با شکوهیه. یه کتاب بر میداره و باز میشینه رو تخت. دراز میکشه و کتاب رو میذاره کنار لیوان آب خالی و قرصا. به سقف نگاه میکنه و لبخند میزنه و چشاشو میبنده. (تصویر زوم میشه رو اسم کتاب) صد سال تنهایی ...
----------------------------------------------------
بعدالتحریر1 : از طرف هاله دعوت شدم به یه بازی مخوف! قرار بود من آیندهی خودم رو بنویسم. یاد پست بهمن 94 افتادم. اما خواستم "جور دیگهای" نگاه کنم. و کردم. و این شد : من، طراوت، وقتی آیندهام را دیدم !
بعدالتحریر2 : هی! اونجوری نگاه نکن! این اصلا یک پست نا امیدانه نیست. تو هم سعی کن "جور دیگهای" نگاه کنی. هوم؟ میفهمی؟