من از دیوارای متحرک خیلی بدم میاد. از اینا که روبروی همن و هی به هم نزدیک میشن و نزدیک میشن و ... اصلا همینایی رو میگم که تو این اتاقه. صبح طول اتاقو اندازه گرفتم. چهار گام کامل بود. ولی الان طول اتاق شده چهار گام و یه وجب کم. پنج بار امتحان کردم. یه وجب کم شده. اتاق سرد و تاریکیه. خالی ِ خالی. هرچی داد میزنم کسی جوابمو نمیده. دیشب داشتم واسه خودم تو خیابون راه میرفتم که نفهمیدم چی شد چند نفر پرتم کردن تو یه ماشین و ... باور کنید یادم نیست چطوری رسیدم اینجا. ولی مهم اینه که الان اینجام. ای بابا. بذار یه بار دیگه اندازه بگیرم. یک .. دو .. سه .. سه و .. هوم ؟ چرا باز کمتر شد. بذار . یک .. دو .. سه و .. هوووف. آره. چهار گام و دو وجب کم. راستی کی میدونه من قراره تا کی اینجا بمونم ؟
۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
در آینه ...
حیف که آینههای خنگ چیزی را به خاطر نمیسپارند. وگرنه ... حتی اگر شده آینهی ماشین را هم جدا میکردم. از بس که نگاهش در آن میافتاد.
آخ آینههای خنگ ... و من ِ بی ظرفیت. فکر میکردم از چوب ساخته شدهام. نه از گِل. چه خیال واهیای. نگو حرامزادهام. از یک شیشه. شیشهای که حال، آینه است. میدانستید؟ شیشهای که ناخواسته آینه شود، یا خُل میشود یا بی ظرفیت ... و من، بی ظرفیت شدهام. از بس که مرا بی هوا بردند تا جیوه مالم کنند. من آینه نیستم. اما هستم. چه فرقی میکند؟ دوست دارم آینهها را کوچک کنم. خنگند. خنگم. بی ظرفیتاند. بی ظرفیتام ...
چرا وقتی تحمل نگاهی را ندارند، آنها را جیوه اندود میکنند؟ شیشهها را میگویم.خودم را میگویم. کاش اصلا سنگ بودم. یا شما سنگی داشتید. میزدید و خورد میکردید. خوردم میکردید. من ِ شیشهای را. من ِ شیشهای جیوهاندود را ... که هیچ چیز را نمیخواهم نشان بدهم. از بس که بی ظرفیتم. تحمل ندارم. تحمل حتی یک نگاه را. که منعکس میشد. در من. در آینه ...
۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
ماه مربع
ماه ، مربع شده بود ؟
نع . پنجرهی خانهی روبرو بود که میتابید .
شبم را روشن کرد
بی خوابی همسایه .
و چشمان من ،
که روشنایی را هم تار میدید .
بی عینک .
با عینک .
تار است خیابان و
بیابان و
حد فاصل این دو :
دنیا .
امشب دلم بیدار بود
مثل ماه ِ مربع ِ روبرو .
امشب دلم برای هیچکس تنگ نبود
مثل هیچ شب دیگری ...
"هیچ" . نه "هر" ...
که هر شب تاریک است و
امشب ،
همسایه بی خواب و
من ،
من ...
تاریکی ِ پلکهایم .
و افولِ ماهِ مربع .
یا : همسایه هم خوابید ...
بعدالتحریر کتابی : خودم را میسپارم به راه و به رفتن. تا چه پیش آید. و معمولا هم چیزی پیش نمیآید. جز اینکه هر کسی را میبینم، حسادتم را تحریک میکند. تو این همه آدم فقط من بلد نیستم زندگی کنم. تقاص این گناه بزرگ که میخواستم آگاهانه زندگی کنم و نتوانستم، این شد که شانس زندگی غریزی را هم از خودم گرفتم. با اینکه میدانم دیگران پشت قاب صورتشان، فقط و فقط روزمرّگی تحریف شدهای را با ولع و دلگی مسخرهای مرور میکنند و مرور میکنند و باز ... حرکت تو مدار منحنی کامل. هیچ وقت نتوانستهام کاری را تکرار کنم بدون اینکه فکر بیهودگی تکرار، روی فرش ابریشم ذهنم نریده باشد.
مجموعه رُمان / وحید پاک طینت
۲۹ فروردین ۱۳۸۹
سرکوب
دیوانه که بشوی، دلت که بخواهد سر بگذاری به بیابان، نگاهت که رو به خاموش شدن بگذارد، نگاه ... آخ نگاه ... نگاهت را که نبیند وقتی میگوید خودت را سرکوب نکن ... سرکوب ... که سرم را بکوبم به جایی از بس احمق فرضم میکنند ... بگذریم. کجا بودم؟ دیوانه، دل، نگاه. نه. نگاه نه. دیگر نه. آخر کسی نمیفهمد که. حتی اگر ببیند اینها را از پشت شیشههای قاب گرفتهی عینکم. باز هم معلوم نمیشود. نگاه دیگر نه. شاید دل. آه. این هم که دیدنی نیست. چرا از دل تعریف کنم؟ فقط خودم میبینمش. که چگونه دارم بی دل میشوم. باید تخلصم را بگذارم بی دل. نه اینکه خودم بخواهم ها. نه. "میخواهند". که دل نداشته باشم. که حتی دلم را هم سرکوب کنم. مثل همان سری که باید بکوبم و ... دامب. دامب. که "باید" بکوبم. حیف که دیوارها هم خودشان را پس میکشند. مثل تمامی شانههایی که بهشان اعتماد کرده بودم. برای تکیه کردن. حیف که هیچکس مرا "هیچ" هم حساب نمیکند. بیچاره من. بیچاره "هیچ".
۲۵ فروردین ۱۳۸۹
من گم شدم یا اون ؟
یه دوست داشتم، مال دوران دبستان. یعنی "از" دبستان. اونم از همون اول. یعنی سال اول تحصیلی. دوبار مدرسمو عوض کردم تو دبستان. هردوبار با هم بودیم. مونا. نه منا. اسمش مونا بود. هرچند هردوتاش یه جور خونده میشه. مونا مختاری اصل ... بگذریم! شد دورهی راهنمایی. مامانامون بازم مارو هم مدرسه کردن! اولین دوست مدرسهایم نبود. یعنی کلاس اول من با آدمای دیگهای میپلکیدم. ولی پایدارترین دوستم بود. ببین من آدم خوش حافظهای نیستم. یادم نمیاد ماجرا چی بود یا از کجا شروع شد. ولی اینو یادمه که آخرای اول راهنمایی دوستیمو باهاش تموم کردم. شاید اون موقع احمق بودم و نمیدونستم چطور باید با آدما رفتار کنم. همین ماجرای برقراری و حفظ روابط اجتماعی. که الان به عنوان یه نیمچه مدیر، سخت بهش معتقدم. ولی خوب اون موقع چه میدونستم قراره به همچین اصلی اعتقاد پیدا کنم؟ خلاصه اینکه بعد از یه دعوای سخت، که به نظرم ناشی از شروع به شناخت خویشتن و اطرافیانم بود، رابطمو باهاش قطع کردم. قطعی کامل. الان، بعد از گذشت یه دهه دارم فکر میکنم کی مقصر بود. هرچند الان مهم نیست. ولی چند سالیه که دارم در به در دنبالش میگردم. چون یاد گرفتم عذرخواهی کنم! بازم میگم. مهم نیست مقصر کی بوده. (که حتما به نظر اون، من مقصر بودم. و قطعا بودم. چون طی ماجراهایی بهش ضربه عاطفی بی رحمانهای زدم و جدیش نگرفتم). ولی واقعا دلم میخواد ببینمش و بهش بگم که متاسفم ...
دورهی پیش دانشگاهی بودم. یکی از این روزای جمعه بود که کنکور آزمایشی سنجش داشتیم. تقریبا امتحان تموم شده بود. حیاط شلوغ بود. با دوستان دور هم جمع شده بودیم و داشتیم میزدیم تو سر و کله هم. چشمم افتاد به پلهها. دیدمش. عوض نشده بود. نگاهامون به هم گره خورد. صحنه کاملا سینمایی بود. نگاهش یادم نمیره. آروم ولی پر از خشم. و متنفر ... . میدونید من چی کار کردم؟ هیچی. فلج شده بودم. اون رفت و من تو بغل دوستم ولو شدم ... اون همه دنبالش میگشتم و اون خیلی ساده عبور کرده بود. هاه!
حس میکنم اگه بازم ببینمش، از کنار هم فقط عبور کنیم. میدونم. من آدم نمیشم!
۲۲ فروردین ۱۳۸۹
عروسک نحس
تا حالا آدمایی رو که بچه بغلشونه و میخوان بشینن تو ماشین رو دیدین؟ همیشه از دیدن این صحنه قلبم میاد تو دهنم و وحشت میکنم. چون احتمال میدم همین الانه که سر بچه به بالای در ماشین اصابت کنه و مغزش بپاشه کف خیابون! ولی نمیدونم چرا هرگز این اتفاق نمیافته. صحنهی پر خطر و وحشتناکیه. اما این بچههای لعنتی همیشه جون سالم به در میبرن. شاید خدا هواشونو داره. شایدم خدا با خودش میگه نه! هنوز واسه پاشیده شدن مغزشون زوده! الکی که این همه زحمت نکشیدم. بذار یه خورده بیشتر بازیشون بدم ... اوهوم! اصلا میدونی چیه؟ ما الان جزو همونایی هستیم که تو بچگی مغزشون منهدم نشده و دارن به بازی گرفته میشن. حداقل من که فکر میکنم جزو همین دسته هستم. چون مغزم تو سرمه و حس میکنم خدا یه کم اون نخای خیمه شب بازی رو سفت گرفته. آهای خدا! اون نخ لامصب رو شل کن بذار نفس بکشم ...
یا حداقل ... کاش اونقدر سفت بگیره که نخم پاره شه ...
بعدالتحریر : دلم شکسته . بدجوری . دارم سعی میکنم ترمیمش کنم . کسی از شکسته بندی سر رشته داره ؟
۱۸ فروردین ۱۳۸۹
بود !
عاشق اینم که :
یکی بیاد بهم بگه
حالم ازت به هم میخوره.
و من
چهار زانو بشینم و
به ته یه خودکار تموم شده
فقط نگاه کنم.
--------------------------------------------------------------------------------
بعدالتحریر کتابی : مردی بود که هیچ وقت نمیتوانست چیزهایی را که شروع کرده بود تمام کند. فهمید که اینجوری کاری پیش نمی رود. بنابراین یک روز از جایش بلند شد و گفت: «تصمیمی گرفتم. از حالا به بعد، هرچه را که شروع میکنم ...»
کافه زیر دریا / استفانو بنی
بعدالتحریر ساده : بیچاره چه گناهی کرده ؟ عاشق من نیست خوب ... مگه زوره ؟
اشتراک در:
پستها (Atom)