کمتر از یه ماه دیگه مونده. حس آدمی رو دارم که بهش الهام شده قراره بمیره و این آخرین باره که میره تو خیابون. داره دوران دانشجویی بعد از 4سال تموم میشه. یه عمره ها. 4سالی که یاد گرفتم چطور "زندگی" کنم. چطور دوست داشته باشم. چطور لذت ببرم. همهی اینا و خیلی چیزای دیگه سوغاتیهایی هستن که من باید ببرم طهران. در عوض فکر میکنم از خیلی چیزها هم جا موندم. چیزایی که بهانهی نرسیدن بهشون، نداشتن ثبات مکانی بوده. مثلا یه عالمه کلاسا و کارای علمی هنری! ولی حالا که فکر میکنم، میبینم اصلا بهانهی خوبی نبوده. راستش حس میکنم تو 4سال فقط یه نیمه زندگی کردم. یه نیمهی دیگه از زندگیم رو خالی میبینم. وقت برگشت، جدا از کشفیاتی که دوباره از آدما و مکانها باید داشته باشم، باید خودم رو هم دوباره پیدا کنم. باید بشینم و ببینم از خودم چی میخوام. و با این سوغاتیهای 4ساله ترکیبشون کنم. از طراوت جدیدی که قراره بسازم میترسم. میترسم اون چیزایی رو هم که به دست آوردم از دست بدم. مثل آرامش ... زمان زیادی نمونده. باید ببینم این نقطه عطف زندگی من با چه شدتی قراره بهم نازل بشه. فقط امیدوارم وا ندم ...
بعدالتحریر : یلدا، شبت مبارک. :)
بعد ِ بعدالتحریر : امشب درتنهایی خودم، با یک لیوان چای و مُشتی کشمش، یلدا را سپری کردم.
درخت ِ بی ریشه ، تنها بود ...
درخت که بی ریشه نمیشه رفیق
پاسخحذفتنهایی خیلی بهتر از تنهایی توی جمع هست پس اینو بدون که حسابی بهت خوش گذشته ، غصه نخور. چیزی از دست ندادی.
از طرف منم به یلداتون! تبریک بگین.
همه ی آدما از ورود به دنیای تازه استرس و شاید کمی هراس دارن ولی اگه به 4 سال پیش فکر کنی که تازه می خواستی از تهران کوچ کنی ، می بینی که این برگشت این قدر ها هم سخت نیست. کوچ اولت سخت تر بود. راستی گاهی وقتا لازمه تمام تجربه ها و شناخت ها و نتایجی که بهشون رسیدیم رو کنار بذاریم و دست خالی عمل کنیم. البته فقط گاهی وقتا
آره... آدم دانشگاه که می ره زندگی کردن و یاد می گیره... شایدم سبک زندگیش عوض می شه...
پاسخحذفنمی دونم اما هرموقع که یادم میاد... دلم نمی خواد که یادم بیاد...
می ترسم اون 4 سال و به یاد بیارم!!
تغییر همیشه باعث ایجاد وحشت میشه.
پاسخحذفمن بعد از فارق شدن دچار افسردگی بعد از زایمان شدم!
فرمودم: و انسان همیشه با شرایط جدید کنار خواهد آمد.
منتظره قدم رنجه تان هستیم
پاسخحذفاین قدر هم در این وبلاگ خود را به بی کسی نزنید!
مردم باور می کنند!
طراوات من !
پاسخحذفاینقدر خاص مینویسی که دلم میخواد دانشجو بشم حتی اگه نصفش خالی بمونه ... بی شک بعد از دبیرستانت که دوسش نداشتی دوره ای بی نظیر بوده...
یاد اون روزی افتادم که این نقطه ی عطف تو زندگیم افتاد البته به فاصله ی 6 ماه زودتر !
پاسخحذفحال غریبیه طراوت ... یه کم خودتو آماده کن برای بعدش
بعدشم اینقده تیکه ننداز
پاسخحذفشکلاتی نیستم اگر سوالتو عمومی جواب ندم ... خاصی خیلی هم ریز بپرس اصن تو پست بعدی جوابت رو میدم خوبه ؟
حتی اگر بی ریشه هم باشی ، همیشه با " طراوت " میمونی ...
پاسخحذفحس ِ عجیبی داشت .
هوالکاتب
پاسخحذفتوصیتا ً اگر «نشت ِ نشا»ی جناب استاد امیرخانی را نخوانده اید، بخوانید. اگر هم خانده اید خب یک بار دیگر بخانید. اشکالی ندارد که. برای مثل خودم بیش تر از 5بار خوانده م ش. البته اعترافاً دوسری اول چیزهای زیادی نفهمیدم...
بگذریم
شب یلدا را با شکستن چند تا تخمه و تماشای یک فیلم با بچه ها و برق بیت المال گذراندم... به رنگ ِ ارغوان...
هم اسم فیلم بود و هم اسم شب یلدای ام سال من...
بعد از چند وقت می فهمی چه غلطی کردی که 4 سال از عمرت رو توو این محیط های تخمی آکادمیک گذروندی البت از اونجایی که خود من خیلی احمق بودم بعد از هفت سال متوجه شدم(مخصوصا که رشته ات با علاقه هات زیاد جور نباشه)
پاسخحذفشب یلدا حداقل چایی زعفرونی می خوردی شاید مست می شدی و تنهایی رو کمتر حس می کردی یا شاید با تنهایی بیشتر حال میکردی
سلام
پاسخحذفصد در صد شرایط زندگیت تغییر می کنه و کلی طول می کشه تا بفهمی در کدوم شرایط خوشبخت تر بودی
طراوت... غصه داره. من و سارا دیشب گریه کردیم ساعتِ چهارِ صبح. داره تموم می شه... یک ماه دیگه....
پاسخحذفسلام.امیدوارم تو این 4 سالی که در شهرم بودی خاطرات خوب را بار چمدانت کنی و از بدی ها بگذری...
پاسخحذفامیدوارم که هر وقت در آینده از کنار شهرم رد شدی با افتخار بگویی که من 4 سال تو این شهر تو این دانشگاه درس خوندم و شرایط روزگار تو را به جایی نرساند که احساس کنی 4 سال زندگیت به هدر رفت...
منم دوست داشتم يه جايي غير مشهد درس بخونم !
پاسخحذفولي فادرمان گفت نع !
خوبه تو يه كم چيزي ياد گرفتي من كه اينجا بودم هيچي ياد نگرفتم !!
دريا رو ببوس و بيا !
جواب دادم. اگه دوست داری ادامه بده
پاسخحذفانتخاب عکست عالیه .. چقدر دوسش دارم .. یاد حبه افتادم.. از طرف خاله ش ببوسش ..
پاسخحذفبه نظر من آدم هایی مثل تو زود بزرگ میشن .. یکی ش محمد ما .. محمد بچه ننه ی اون روزها با محمد مستقل این روزها کلی تفاوت داره ..
یکی از اتفاقای خوب این جور زندگی کردن تعادل افکاره .. وقتی با آدمهای زیادی سر کار داشته باشی و سعی کنی با همه شون کنار بیای ناخودآگاه متعادل میشی ..
تو چیزهای زیادی به دست آوردی .. شاید حس کنی که چیزهایی وجود داشته که بد ست نیاوردی .. پیش خودت تکرار کن :" فعلا به دست نیاوردم" .. تو چیزی رو از دست ندادی .. فرصت زیاد هست برای به دست آوردن اون چیزها ..
نگران نباش
پاسخحذفپوست مي اندازي
زندگي حديد
به زيبائي ها فكر كن.
فقط آروم باش و از چیزایی که بعدا دلت براشون تنگ میشه لذت ببر. وقتی به آخرش فکر نکنی قشنگتر میگذره :)
پاسخحذفکوشی پیتزایی؟؟!
پاسخحذفمن گرسنه ام!!
هه!هه!
ندا راس میگه ! :دی
پاسخحذفکوووجاااییی ؟!!! :دی
سلام .دیر اومدم چون خوب نبودم.
پاسخحذفاین تازه اول راهه عزیزم. تازه باید کوله بارتو ببندی و عازم شی برای شروعی دوباره...