هیچ حس نمیکردم. فقط ویلچر را در خلسهای بی مانند به جلو میراندم. در آن ازدحام، یارای خسته شدن هم نداشتم.
از همان فرودگاه مهرآباد و پرواز 5 صبح هواپیمای سعودی فهمیدم که سفر آسانی نخواهد بود. با وجود دو مادربزرگ. که یکی، دیگر توان برداشتن 5 قدم به تنهایی را ندارد و دیگری تازه دو هفته بود که آنژیوپلاسی و عمل بالون قلب انجام داده بود.
پروازمان به مقصد مدینه بود. اکثر پروازهای ایرانی به مقصد جده است. اما با کمی پول بیشتر بلیت مدینه را گرفتیم تا با وجود مادربزرگها، خستگی و مشقت سفرمان چند برابر نشود. هواپیما که در مدینه فرود آمد خبردار شدیم این آخرین پرواز به مدینه بوده. باقی پروازها حتی آنها که بلیت مدینه را تهیه کرده بودند در جده فرود آمدند. دلیلش فکر کنم واضح است. شلوغیهای طهران و ایران و نالههایی که در پست قبل گفتم. به هرحال شانس با ما همراه بود. از طهران با خودمان فقط یک ویلچر آورده بودیم و برای دومی دل به ویلچرهای فرودگاهها و هتلها بسته بودیم. بماند تمام سختیهایی که کشیدیم در این راه.
صبح، در هتل مدینه. شهر دلگیری بود. تا چشم کار میکرد، هتلهای سر به فلک کشیده بود و بس. هتلمان تا مسجدالنبی یک خیابان فاصله داشت. پیاده، 5 دقیقه. ظهر، اعلام حرکت دسته جمعی به سوی مسجدالنبی. یک ویلچر راپدرم میبُرد و آن یکی را من. دلم نمیآمد بدهم دست مادرم. دستش درد میکند. خواهرمان هم که کلا جان ندارد خودش را راه ببرد! و اینطور بود که تا آخر سفر، مسئولیت یکی از ویلچرها با من بود .
ستونهای مسجد از دور نمایان شد. باشکوه بود. خیلی. ابهتش مرا گرفت. سکوت شده بودم و نگاه. اما مغزم عین ساعت کار میکرد. دعا میکردم ...
در ِ ورودی مسجد برای خانمها آن ور دنیا بود. میدانستم نباید خیلی دنبال احترام آنها و به خصوص وهابیهایشان به خانمها باشم. چیزی که در روز آخر سفر، رسما نمود پیدا کرد. کلا با وجود ویلچرها از خیلی چیزها محروم شدم. مثلا هرگز نتوانستم داخل مسجدالنبی بروم و از دور آن شکوه را نظاره میکردم.یا حتی ثانیهای در خودم بنشینم و تفکر کنم که با وجود مسئولیتی که بر دوشم بود نتوانستم. یا در مکه خیلی دلم میخواست طبقهی دوم مسجدالحرام را هم ببینم، اما ... عیبی ندارد. در عوض، در طول سفر تمام نگاهها به ما بود. حتی خود عربها. همه به ما میگفتند که اجر معنوی سفرمان چند برابر بقیه است. و همهی اینها به خاطر نگهداری دلسوزانهی ما از مادربزرگها بود. نمیدانید. نمیدانید چه سختیهایی در عبور از خیابانها و جداول که نکشیدیم. چه سختیهایی که در بالا و پایین بردن آنها در اتوبوس و ماشین نکشیدیم. شخصا معتقدم به اندازه چند نفر سفر حج رفتهام! اگر بهشت از آن ِ ما نباشد، از آن ِ که باشد پس؟ والا!
بگذریم ... یکی دو روزی طول کشید که به نماز سُنیها عادت کنیم. اذانهای وقت و بی وقتی که میگفتند! آمینهایی که نباید میگفتیم. مکثهایی که در نماز آنها بود و در نماز ما نه. و از همه مهمتر پیشانیمان که باید بارها با کف سرد و سخت زمین تماس پیدا میکرد. (سنیها بر روی فرش یا پارچه سجده میکنند و شیعیان بر روی خاک یا سنگ و سجده کردن ما روی فرش مساجد جایز نبود!!)
یکی از شش روزی که در مدینه بودیم، به زیارت دوره گذشت. تاریخ اسلام ِ مصور بود. برای همه زودتر از روحانی کاروان، ماجرای جاهایی را که میخواستیم برویم، تعریف میکردم. فقط نمیدانم چرا استاد تاریخ اسلام به من داد 16 ! اولین محل، مسجد قُبا بود. اولین مسجد و ساخته شده به دست پیامبر. دوم کوه اُحُد بود. همان کوهی که در آن جنگ احُد رخ داد و حمزه عموی پیامبر کشته شد و ماجرای هند جگرخوار. ما را روی تپهای بردند که 50 نفر از مسلمانان مامور محافظت از آن بودند. و با رها کردن آن تپه به هوای غنایم جنگی موجب فرود آمدن ضربهی سختی به مسلمانان شدند. انگار تمام درسهای تاریخ و معارفی که در 16 سال تحصیل خوانده بودم برایم زنده میشد. مکان سوم، مسجد ذوقبلتین بود. همان مسجدی که پیامبر در آن، در چرخشی 180 درجهای، قبلهی مسلمانان را از قدس به کعبه تغییر داد. مکان اخر هم محلی بود که در آن جنگ خندق رخ داده بود. و الان در آن محل مسجدی برپاست.
بقیهی روزهای مدینه به خرید گذشت! برای خودمان نه. شما فکرش را بکنید. دو تا مادربزرگ که هرکدام کلی فامیل و نوه و نتیجه دارند را آوردهاید سفر. تازه خودشان هم پای خرید نداشته باشند. در عوض خریدهای آنها ما را از پا انداخت. چه کنیم دیگر؟ نوهی نیکوکار به ما میگویند.
اینها تازه قسمت راحت سفر ما بود. ماجرای سفر به مکه و مُحرم شدن باشد برای پست بعد. اگر زنده ماندم!
تـکـمـــله : از خشک شدن ِ ریشهی رفاقت، هراسانم ...