ساعت هفت ِ شب بود. کم کم داشت دانشگاه خالی میشد. کلاس مدیریت استراتژیکمان همین چند دقیقه قبلش تمام شده بود. من بودم و حیاط و انتظار. بقیه یا نبودند، یا بودنشان فرقی با نبودشان نداشت. کولهام را سپردم به نیمکتی و خودم را سپردم به فکر و بلندیهای جدول کنار باغچه. دستها گره کرده در پُشت، عمیق و مواظب. که قدمی کج نگذارم و سقوط نکنم. همین مسیر صاف را میرفتم و میآمدم و در خودم بودم. صدایی گفت: «میدونی این کارِت منو یاد چی میندازه؟» به دنیای حقیقی پَرت شدم. سرم را بالا کردم و استاد گرام را دیدم. کمی خجالتزده شدم. (فقط کمی). گفتم: «استاد، یاد دوران کودکی و نوستالژیکْ بازی افتادید؟» خندید. داشت به سرعت دور میشُد. گفت: «نه. یاد فیلم ِ دختری با کفشهای کتانی افتادم...». از در خارج شد و من ماندم و نگاهی خیره و آن بُلندی جدول کنار باغچه ...
۱۴ آذر ۱۳۸۹
بالا بلندتر از هر بلندبالایی
ساعت هفت ِ شب بود. کم کم داشت دانشگاه خالی میشد. کلاس مدیریت استراتژیکمان همین چند دقیقه قبلش تمام شده بود. من بودم و حیاط و انتظار. بقیه یا نبودند، یا بودنشان فرقی با نبودشان نداشت. کولهام را سپردم به نیمکتی و خودم را سپردم به فکر و بلندیهای جدول کنار باغچه. دستها گره کرده در پُشت، عمیق و مواظب. که قدمی کج نگذارم و سقوط نکنم. همین مسیر صاف را میرفتم و میآمدم و در خودم بودم. صدایی گفت: «میدونی این کارِت منو یاد چی میندازه؟» به دنیای حقیقی پَرت شدم. سرم را بالا کردم و استاد گرام را دیدم. کمی خجالتزده شدم. (فقط کمی). گفتم: «استاد، یاد دوران کودکی و نوستالژیکْ بازی افتادید؟» خندید. داشت به سرعت دور میشُد. گفت: «نه. یاد فیلم ِ دختری با کفشهای کتانی افتادم...». از در خارج شد و من ماندم و نگاهی خیره و آن بُلندی جدول کنار باغچه ...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
من هم راه میرم زیاد روی جدول ها ... حس خوبی میده بهم .
پاسخ دادنحذفحس خوبی میده به آدم ....
پاسخ دادنحذفنمی دونم چرا نصفه نیمه کامنتم اومد !
این فیلمو دوست داشتم
پاسخ دادنحذفدر ساعت هفت شب...
پاسخ دادنحذفهمه ی ساعت ها هفت شب بود.
سلام.
هوالکاتب
پاسخ دادنحذفبالاتر از هر بلند بالایی
هر کاری کردم سید کتاب رو نداد بخونم...
گفت تا فرانی و زویی را نخونی نمی شه
من هم لج کردم و نخوندم...!
ولی مگر ربطی دارد به دختری با کفش های کتانی...؟
( شعر را ترجمه کردم..)
خوشحالم که همچین تاثیری روی استادت گذاشتی :D
پاسخ دادنحذفدوست نداری جای اون باشی؟؟
پاسخ دادنحذفطراوت عزیز برامون دعا کن سه نفره بمونیم من بخشی از روحم به این سه نفره بودن وصله
هی دختر تو بعضی وقت ها افول میکنی شاید هم سقوط
پاسخ دادنحذفچه جالب..
پاسخ دادنحذفدلم یهویی خواست که منم راه برم روی جدول ها..
دلم یهویی بچهبازی های ساده خواست. یکی نیس بگه نه اینکه همیشه بچه بازی نداری.
یادم نمی آید .... کدام جدول بود ... کدام ساعت هفت .... او نبود ... کسی هم مرا از خواب بیدار نکرد ...کفش های کتانی ام ....
پاسخ دادنحذفسلام...
پاسخ دادنحذفمنو یادت میاد!!؟؟ ژولی...
همون آدم مزخرفه ی قصه!
یادته بهت می گفتم نوشته هات خیلی بهم ایده میده و کلی حال می کنم با خوندنشون!؟!
راستش یه سیاهه ای نوشته بودم که تقریباً قسمتی از اون، با ایده از نوشته های تو بود! از قضا اون نوشته یه جایی چاپ شد!
اول می خواستم حق کپی رایت(که البته کپی هم نبودا!!!) را رعایت کنم!! و دوم این که دوباره اعتراف کنم:
خیلی خوب می نویسی... پتانسیل یه نویسنده رو داری، جدی می گم... بیا و حرف گوش کن و یه مجموعه داستان بده بیرون!!! این همه داستان که اینو و اون میدن بیرون!!! تو هم یکی اش!!!
جالبه!
پاسخ دادنحذفخوب من به این ارزشها که گفتی اعتقاد ندارم!
اما نکته اینجاست که ناراحت یا عصبانی نشدم، بلکه خوشحال شدم و فکر کنم که تو خیلی خوب برخورد کردی!!!
سلام.
نمی دونم اون فیلم ساده چرا اینقدر تو ذهن همه موند؟؟ .. همون فیلم باعث شد من عاشق اسم تداعی بشم .. عاشق کفش ها .. عاشق پگاه ..
پاسخ دادنحذفدستشون درد نکنه!!
پاسخ دادنحذف+چرا راه رفتن روی بلندی جدول این قدر دوست داشتنیه؟
پاسخ دادنحذف+دختری با کفش های کتانی یادم نیست.
حیف.
منم زیاد از این کارا می کنم. ولی استاد یا هرکسِ دیگه ای که از کنارم رد میشه فقط بهم تذکر میده که سنم مناسبِ این کار نیست...
پاسخ دادنحذفقبلا فکر می کردم جدول خیلی سخته...
آدم دلش تنگ میشود برای بعضی روزها و حس ها و لحظه ها با این نوشته ات!
پاسخ دادنحذفسلام
پاسخ دادنحذفوبلاگ جالبی دارید. تبریک می گم.
دوست عزیزم
نمی دونم که به هنر علاقه دارید یا نه.
من یه نمایشگاه تصویرسازی دارم در تاریخ 11 دی ماه
تصویر پوستر نمایشگاه رو خودم طراحی کردم و در وبلاگم گذاشتم.
خوشحال می شم نظر شما رو هم در موردش بدونم.
منتظرت هستم.
کفش های کتانی نمادیست از راحت بودن
پاسخ دادنحذفخود بودن
بی پروا بودن
و وقتی پات می کنی خواه ناخواه از حس و حال رسمی بودن و قراردادی بودن خارج میشی و خودت میشی
خوشحالم که خودت هستی با همه دغدهای شخصی ات
سلام طراوت خوبي آيا؟
پاسخ دادنحذفطراوت فردا يه برنامه کافه نشيني کوچولو يه سري از بچه هاي وبلاگي دارن که خاتون خاموش آستيگمات هم هستن.شما هم دعوتيد...
اگه اومدني هستي بگو که مکانشو بگم بهت .
اگه تونستي حتما" بيا
توی نوشته یه جایی منو به فکر فرو برد :((به دنیای حقیقی پَرت شدم)) ، آیا ما الان تو دنیای حقیقی هستیم؟
پاسخ دادنحذفراستی بد نیست آدرس منو تو لینک هات تصحیح کنی
پاسخ دادنحذفمعلوم هست کجایی طرا؟؟
پاسخ دادنحذفکجایی پیتزای من؟!
يكي بود يكي نبود
پاسخ دادنحذفيه دختر بود كه با كفش هي كتاني روي جدول راه مي رفت.
براي تمرين تمركز جالبه
كه يه وقت آدم پرت نشه
هر جور پرتي باشه فرقي نمي كنه.