۶ آذر ۱۳۸۶

توی اتاقم باز همان رعدها ، دقیق و منظم ، با انعکاسشان همه جا را می لرزانند ، اول رعد مترو که انگار از دور دورها می آمد و هر بار تمام فلزاتش را برای شکستن شهر با خودش می آورد ، و بعد بین هر بار عبور مترو ، برق آژیر بی ربط وسایل نقلیه ی پایین که از خیابان بالا می آمد ، و بعد غلغله ی مبهم جماعت متحرک و مردد و همیشه خسته ، همیشه در حال رفتن و بعد دوباره در حال تردید و برگشتن. غلغل مربای مرد شهر .
از این بالا که من ایستاده بودم ، می شد هر قدر که دلت خواست سرشان داد بزنی . امتحان کردم . از همه شان عُقم می گرفت. عرضه اش را نداشتم که روزها وقتی روبه روشان بودم به اشان بگویم ، ولی آن بالا ، خطری نداشت . به طرفشان داد زدم :« کمک ! کمک ! » فقط به خاطر اینکه ببینم طوری شان می شود یا نه . انگار نه انگار. زندگی و شب و روز را هل می دادند ؛ زندگی همه چیزش را از آنها مخفی می کند. وسط سروصداهاشان چیزی نمی شنوند. ککشان هم نمی گزد. و شهر هر قدر بزرگتر و بلندتر باشد ، کمتر ککشان می گزد. دارم به اتان می گویم. من امتحان کرده ام. فایده ای ندارد .




گزیده ای از کتاب " سفر به انتهای شب "

نوشته " فردینان سلین "

۲۷ آبان ۱۳۸۶

زن : بگو آ .


مرد : آ .

زن : مهربون تر ، آ .

مرد : آ .

زن : آهسته تر ، آ .

مرد : آ .

زن : من یه آی لطیف تر می خوام .

مرد : آ .

زن : با صدای بلند اما لطیف ، آ .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی هرگز فراموشم نمی کنی .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی خوشگلم .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای اعتراف کنی خیلی خری .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بگی برام میمیری .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی بمون .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی لباسات رو در آر .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، مثل اینکه بخوای بهم بگی سلام .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خداحافظ .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، مثل اینکه ازم بخوای یه چیزی برات بیارم .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خوشبختم .

مرد : آ .

زن : بگو آ ، مثل اینکه بخوای بهم بگی دیگه هیچ وقت نمی خوای منو ببینی .

مرد : آ .

زن : بگو آ ...







گزیده ای از کتاب " داستان خرسهای پاندا "

نوشته " ماتئی ویسنی

۲۰ آبان ۱۳۸۶

پرده های سفید توری بی خود و بی جهت تکان می خوردند. نه. بادی در کار نبود و یا حتی نسیمی. همه چیز راکد بود. حتی زندگی. یا شاید هم زیادی معمولی بود. زندگی. بی خود و بی جهت چشمها به دنبال چیزی می گشتند. شاید یک ساعت زنجیری. شاید یک قاصدک آواره. شاید یک آلت قتاله. چشمها باریدند. بی خود و بی جهت. شاید . تکه طنابی در گوشه ای بود. بی خود و بی جهت. چشمها شکارش کردند. طناب در دستانش بود. می لرزیدند. دست ها. بی خود و بی جهت. شاید . چشمها به سقف دوخته شدند. به میخ فرو رفته در سقف. یک لبخند تلخ. بی خود و بی جهت. چهارپایه ای زیر پا. لق می خورد. یکی از پایه ها. بی خود و بی جهت. و به یک زندگی پایان داده شد. بی خود و بی جهت. شاید ...