۵ آذر ۱۳۸۷

سردرد ناقابل

22 و هفت دقیقه .

از سردرد ناقابل من ساعتی می گذرد .

ساعتی که عقربه هایش از شدت فرسودگی ناله می کنند . ناله ای که شبیه صدای آشنای خیابان است . خیابانی که هر روز طی میکنم . روزی که صدای خوشی داشت . صدایی که چیزی شبیه آرامش بود . آرامش یک انسان . انسانی که همراهش بودم . همراهی گرم در این هوای سرد . هوای بارانی . باران بی چتر . چتر بی من . من که شورش را در آوردم . شوری که به تلخی می زند . تلخ مثل بادام . بادام یا بی دام ؟ به هر حال گیر افتاده ام . افتاده ام توی جریان زندگی . زندگی با آدم ها . آدم هایی که به من نگاه می کنند . مگر آدم ها هم می توانند نگاه کنند ؟ فقط می توانند ببلعند . بلع یک خط از کتاب . روخوانی یک کلمه از کتاب . نه . از روی بسته ای قرص . قرصی در لفافه ای آلمینیومی . کلمه ای پیچیده . قرصی ساده . به سادگی جرعه ای آب مصنوعی . که دندانی در آن نیست . تا من هورت بکشم و بخندم . خنده ای تکراری . مثل خط های آرشیوم . که همه تکرارند و تکرار . تکرار یک قرص . تکرار زندگی . تکرار خواب . تکرار بسته شدن پلک ها . پلک های یک نگاه خاموش ...


از سردرد ناقابل من ، ساعتی دیگر نیز گذشت .

۳۰ آبان ۱۳۸۷

لذت تنهایی

انسان تنها زاده می شود و تنها زندگی می کند و تنها می میرد . این یعنی فرایند زندگی انسان . هر چقدر هم دور و برتون شلوغ باشه ، باز هم تنهایید . و این اجتناب ناپذیره . آدم باید یاد بگیره با این تنهایی کنار بیاد . باهاش خو بگیره . وقتی احساس عمیق تنهایی میکنه ، فرایند زندگیش مختل نشه . آدم باید یاد بگیره میشه تنهایی زندگی کرد و لذت برد .
وقتی به طور شدید و عمیقی دلت می خواد که هی قدم بزنی و قدم بزنی و دنبال کسی می گردی که همراهیت کنه ، اگر کسی مایل نبود یا در دسترس نبود ، نباید از قدم زدن منصرف بشی . باید شروع کنی . تنهایی . و هی بری و بری و بری ... تا دیگه جون نداشته باشی . تا از لذت اشباع بشی . تا بتونی تنهایی ، بهتر ببینی . ببینی چیزایی رو که با یه همراه نمی تونی . تو مسیرت ، لحظه هایی رو که به نظرت بکرن ، درنگ کنی . دقیقه ای نگاه کنی ، لبخند بزنی و باز ادامه بدی . اینا چیزایین که تنهایی به تو میدن . نه تنها قدم زدن ، بلکه وقتی احتیاج داری که بزنی به دل طبیعت ، بری کنار ساحل دریا ، یا حتی بری سینما ، هیچ وقت منتظر کسی نمون . خودتو با کسی هماهنگ نکن . اینو یاد بگیر که اگر دیگران و دوستات خودشونو با تو هماهنگ نکردن ، تنهایی بری و لذت ببری و تو عمق خواسته ت غرق بشی .
من اینا رو یاد گرفتم . دارم فکر می کنم اگر منتظر کسی می موندم ، واسه همراهی ، الان خیلی چیزا رو نداشتم . و اینجایی که هستم نبودم . اگر من چشم انتظار کسی می موندم ، حالا مطمئنم جام گوشه ای از اتاق خودم ، تو شهر خودم بود و کارم همین بود : زل بزنم به یه دیوار ... . همین .



بعدالتحریر : همیشه نمیشه تنهایی رو دوست داشت و اونو تحمل کرد . ولی میدونید ؟ آدم بعضی وقتا مجبوره . و خوب ، این اجبار همیشه هم بد نیست . به قول استادی ، آدم باید از تهدید هاش ، فرصت بسازه . و ما از تنهایی ، لذت را به دست می آوریم ....

۲۵ آبان ۱۳۸۷

یکی از لذت بخش ترین کارهایی که وقتی یه کتابو قرض میگیری می تونی انجام بدی ، خوندن دلنوشته هاشه . توی حاشیه ، اول فصل ، تو خلاصه هاش و ... .
داشتم درس می خوندم . بیرون یکی داشت الهه ناز می خوند و می زد . اصلا خوب نمی خوند . ولی به دلم نشست . گوشه کتابم نوشتم : به خدا اگر از من نگیری خبر ، نیابی اثرم .



الهه
یکی از روزای آبان 87

۱۸ آبان ۱۳۸۷

مطالب مهم

1. درسته من شور همه چیز رو در میارم . ولی اینبار دیگه به خدا دارم یه حس معمولی رو بیان میکنم . چیزی رو که دنبالش بودم ، پیدا کردم .

" کسی که روحش مثل روح درخت باشه .عظیم ، باشعور ، سبز ، و پر از آرامش محض ."
پیداش کردم . تو یه انسان . باور کنید الان اصلا از روی احساس حرف نمی زنم . باور کنید .
اسمش یلداست . و مطمئنم همه ی اینا رو توی روح خودش داره . هه ! جالبیش اینه که من روح گمشده ی درخت رو تو کسی پیدا کردم که اصلا فکرشم نمی کردم . واقعا که جالبه !
بیشتر از این میدونید چی جالبه ؟ که من 3تا متن بلند بالا راجع به این موضوع نوشتم . آخرش هم به همین پاراگراف بسنده کردم !!!

2. من این روزا دارم موج سواری میکنم . رو موج احساس هی بالا و پایین میرم . شبی تند . و روزی سرد . نمی دونم . گیج شدم . یه روز واسه یکی میمیرم و فرداش ، بی تفاوت ، دنبال یکی دیگه میرم و واسه اون میمیرم ! ( البته نه به این شوری که گفتم !!! ) . راستی گفته باشم . که اصلا عذاب وجدان ندارما !

3. من هم اکنون با خدا قهرم ! یعنی ازش کلی گله دارم .
آخه خدایا چی میشد من ساده بودم . ساده ی ساده . نه انقدر راه راه و یا حتی گل گلی !!!! جدا از شوخی ، دلم برای لحظه ای ساده بودن پر میزنه . دوست دارم انقدر چیزها رو پیچیده نکنم . خیلی دلم می خواد ...

4. من آدم احمقیم !! احمق که شاخ و دم نداره ! میشینم ناراحتی میکنم چون 2 ماه دیگه باید از دوستا و جاهایی که دوستشون دارم و بهشون وابسته ام دل بکنم و برم یه جای جدید . از اکنونم لذت نمی برم . و این یعنی من احمقم . اوهوم !

5. و اینکه با وجود انبوهی کار ، ثانیه هام داره به طرز عجیبی به بطالت گذرونده میشه . واسه خودم متاسفم . همین .

۱۳ آبان ۱۳۸۷

رخوت مداوم

خوابم . صدای همهمه ی خفه ی جمعیت می آید . مثل یک لالایی . چشمانم بسته است . سرم سنگین است . پشه ای صورتم را قلقلک می دهد . می خواهم چشمهایم را باز کنم و آدمها را ببینم . ببینم و لبخند بزنم . ولی ماهیچه های لبم فلج شده اند . بر روی صندلی نشسته ام و به سنگینی پلک هایم فکر می کنم . به سنگینی عینک . به صدای همهمه ...

گردنم را کج می کنم . سرم بر روی شانه ام می افتد . حالتم را عوض می کنم تا شاید احساس راحتی بیشتری در خواب بکنم . ولی انگار نقطه ای در سمت چپ پشت سرم زق زق می کند . خنده ام می گیرد . حس بی خودی ست . سرم را به حالت اول بر می گردانم . چشمانم هنوز بسته است و من دارم به " هیچ چیز " فکر می کنم . هیچ چیزِ من سفید است . مثل دریاچه ای از خامه ی رقیق .

چشمهایم را باز می کنم . ولی در همان حالت نشسته ام . آدم ها از مقابلم عبور می کنند و به من لبخند می زنند . به نشانه ی سلام . اما من سرم سنگین تر از آن است که به نشانه ی جواب ، تکانش بدهم . تنها با نگاهی تهی بدرقه شان می کنم . و آنها می روند و می آیند و من همچنان همانجا نشسته ام . بدون حتی لبخندی ...

صدای همهمه تبدیل به وزوز آزاردهنده ای شده است . احساس می کنم گرد و غبار رویم نشسته . زیر پایم به خارش افتاده . هاه ! احساس می کنم در حال ریشه در آوردنم ....



ریشه در آورده ام . بی حرکت نشسته ام . فصل سرما شروع شده . زمستان می آید و من بی حس می شوم . انگار درخت وجودم یخ زده . بی حسم . اما هنوز می شنوم . صدای گنگ و آزاردهنده ی جمعیت حریص . که منتظرند من دوباره خوابم ببرد و بدنم را هیزم خانه هایشان بکنند . جمعیت با همهمه به من چشم دوخته اند . و من خسته ام . خیلی . و ...

خوابم می برد ...

۱۲ آبان ۱۳۸۷

تازه وارد

کسی ، از کوچه ای رد میشد ...

درِ خانه ای باز شد .

و او داخل .



زین پس ، قصد دارم کس دیگری را نیز داخل خانه ام کنم . داخل هذیونیاتم . دوستی که شاید گهگاهی در دلتنگی هایم از او نامی برده باشم و نامش به گوشتان آشنا باشد ... الهه ...
گهگاهی می آید و کلماتی بر روی دیوار خانه ام می نویسد و می رود ....
فقط می خواهم بدانید ....
که من هر کسی را وارد خانه ام ، خانه ی مجازیم ، و وارد تنهایی هایم نمی کنم ....
فقط می خواهم بدانید ....
که الهه ، هر کسی نیست ....

همین .

*************


سلام .

از کوچه ای رد میشدم ...

در خانه ای باز شد .

و من داخل ...


الهه

***************

بعدالتحریر : چیزی برای معرفی الهه ندارم که بگم . فقط یه چیز . و اونم این که زمین تا آسمون با من فرق میکنه . پس انتظار طراوت دوم رو نداشته باشید لطفا !
همین .