خوابم . صدای همهمه ی خفه ی جمعیت می آید . مثل یک لالایی . چشمانم بسته است . سرم سنگین است . پشه ای صورتم را قلقلک می دهد . می خواهم چشمهایم را باز کنم و آدمها را ببینم . ببینم و لبخند بزنم . ولی ماهیچه های لبم فلج شده اند . بر روی صندلی نشسته ام و به سنگینی پلک هایم فکر می کنم . به سنگینی عینک . به صدای همهمه ...
گردنم را کج می کنم . سرم بر روی شانه ام می افتد . حالتم را عوض می کنم تا شاید احساس راحتی بیشتری در خواب بکنم . ولی انگار نقطه ای در سمت چپ پشت سرم زق زق می کند . خنده ام می گیرد . حس بی خودی ست . سرم را به حالت اول بر می گردانم . چشمانم هنوز بسته است و من دارم به " هیچ چیز " فکر می کنم . هیچ چیزِ من سفید است . مثل دریاچه ای از خامه ی رقیق .
چشمهایم را باز می کنم . ولی در همان حالت نشسته ام . آدم ها از مقابلم عبور می کنند و به من لبخند می زنند . به نشانه ی سلام . اما من سرم سنگین تر از آن است که به نشانه ی جواب ، تکانش بدهم . تنها با نگاهی تهی بدرقه شان می کنم . و آنها می روند و می آیند و من همچنان همانجا نشسته ام . بدون حتی لبخندی ...
صدای همهمه تبدیل به وزوز آزاردهنده ای شده است . احساس می کنم گرد و غبار رویم نشسته . زیر پایم به خارش افتاده . هاه ! احساس می کنم در حال ریشه در آوردنم ....
ریشه در آورده ام . بی حرکت نشسته ام . فصل سرما شروع شده . زمستان می آید و من بی حس می شوم . انگار درخت وجودم یخ زده . بی حسم . اما هنوز می شنوم . صدای گنگ و آزاردهنده ی جمعیت حریص . که منتظرند من دوباره خوابم ببرد و بدنم را هیزم خانه هایشان بکنند . جمعیت با همهمه به من چشم دوخته اند . و من خسته ام . خیلی . و ...
خوابم می برد ...