۵ آذر ۱۳۸۷

سردرد ناقابل

22 و هفت دقیقه .

از سردرد ناقابل من ساعتی می گذرد .

ساعتی که عقربه هایش از شدت فرسودگی ناله می کنند . ناله ای که شبیه صدای آشنای خیابان است . خیابانی که هر روز طی میکنم . روزی که صدای خوشی داشت . صدایی که چیزی شبیه آرامش بود . آرامش یک انسان . انسانی که همراهش بودم . همراهی گرم در این هوای سرد . هوای بارانی . باران بی چتر . چتر بی من . من که شورش را در آوردم . شوری که به تلخی می زند . تلخ مثل بادام . بادام یا بی دام ؟ به هر حال گیر افتاده ام . افتاده ام توی جریان زندگی . زندگی با آدم ها . آدم هایی که به من نگاه می کنند . مگر آدم ها هم می توانند نگاه کنند ؟ فقط می توانند ببلعند . بلع یک خط از کتاب . روخوانی یک کلمه از کتاب . نه . از روی بسته ای قرص . قرصی در لفافه ای آلمینیومی . کلمه ای پیچیده . قرصی ساده . به سادگی جرعه ای آب مصنوعی . که دندانی در آن نیست . تا من هورت بکشم و بخندم . خنده ای تکراری . مثل خط های آرشیوم . که همه تکرارند و تکرار . تکرار یک قرص . تکرار زندگی . تکرار خواب . تکرار بسته شدن پلک ها . پلک های یک نگاه خاموش ...


از سردرد ناقابل من ، ساعتی دیگر نیز گذشت .