۱۹ مرداد ۱۳۸۷

persona

امروز هم مثل بقیه ی روزهای دیگر اجرا دارم . اجرای یک نمایش بر روی صحنه . با نقاب . دیگر برایم تازگی ندارد . آه . ایفای این نقش تکراری . دلم می خواهد این آخرین اجرایم باشد . از ته دل آرزویم این است که بعد از اجرای امشب ، نقابم را بردارم ، تعظیم کنم و این نقاب لعنتی را پرتاب کنم . به نقطه ای بعید . تا همه ببینند که این منم . من ... اووووف . زمان نمایش نزدیک است . نقابم را بر می دارم و به صورت می زنم . بار دیگر خودم را در آینه نگاه می کنم . انگار نقاب جزوی از صورتم است . نه تکه ای مزاحم . آرام به سمت سن نمایش حرکت می کنم ...

... در آن نمایش هم مانند بقیه ی نمایش های این چند سال اخیر ، بهترین بودم . یک اجرای بی نقص . بی عیب . رضایت را در تک تک چهره های تماشاچیان می دیدم . پس از پایان نمایش به مدت طولانی ، تماشاچیان برایم کف می زدند . ایستاده . این شیاطین لعنتی برایم ایستاده کف می زدند . آخ . شیاطین. این تماشاچیان پروپاقرص نمایش های من . تعظیم کردم . لبخندی تصنعی بر لبانم نقش بست . و آرام از گوشه سن خارج شدم . به اتاق گریم رفتم . نقاب را با نفرت به زمین انداختم و با خودم فکر کردم . این همه سال چه بودم و چه خودم را نشان می دادم . من ، یک آدم مزخرف شیطان صفت که هر شب با نقاب یک انسان فرشته نما نمایش اجرا می کند . همه مرا باور کرده اند . صورت خوبم را باور کرده اند . آه . امان از این سیرت ...
می خواهم بروم . اینبار دیگر واقعا می خواهم بروم . نمی دانم به کجا . اما بدون نقاب . می خواهم بروم ...
شاید بروم میان جمع انسان ها و خودم را معرفی کنم . تا آنها بدانند این همه مدت با چه کسی طرف صحبت بوده اند و چه کسی را دوست خود می پنداشتند . نمی دانم . شاید ...