۱۳ مرداد ۱۳۸۷

20

20 ، 19 ، 18 ، 17 ... طراوت اینجا رو نگاه کن ... کلیک ... 16 ، 15 ، 14 ، 13 ، 12 ... آهای ! به کیک ناخونک نزن ... 11 ،10 ، 9 ، 8 ، 7 ، 6 ... سریع یه آرزو کن ... 5 ، 4 ، 3 ، 2 ، 1 ... فووووووت . ( صدای بلند دست زدن ... )


امروز من وارد یه دنیای دنیای دیگه میشم . دنیای احمقانه ی دهه ی سوم زندگی . دنیای آدم بزرگا . من 20 سالگی رو اینطوری می بینم . با یه برچسب بزرگ رو پیشونی : « آدم بزرگ » .


... هورا ... حالا یه ژست بگیر ! ... کیکو ببُر دیگه ... اون جوری عین قاتلا چاقو رو نگیر دستت ... واااای .... کادوها رو باز کن ... راستی طراوت چه آرزویی کردی ؟ ...


به دوربین خیره شدم . این لحظات ثبت می شود . اعداد حول و حوش هشت است . دارم دنبال یه آرزو می گردم . واسه خودم . نمی دونم . ... واسه خودِ خودم ؟ ... خدایا چه آرزویی بکنم ؟ اوووووف ! چه مسئولیت سختی ...


اَاَاَاَ ... سریع کادوها رو باز کن دیگه ... آخ جون کیکم اومد ... اهالی آشپزخونه ! چایی آمادست ؟ ... انقدر انگشتتو نکن تو اون کیک .... اِاِاِاِ ... چاقو رو نلیس ! ...


20 سالگی خیلی عجیب است . حداقل از بیرون که اینطور بوده . داخلش می روم تا از نزدیک ببینم ...


بعدالتحریر : ... 3 ، 2 ، 1 ..... 20 سالگی پر از آرامشی را برای خودم و اطرافیانم آرزو کردم . به دور از دغدغه های مرگ آور احمقانه . که همه جا دنبالم هستند . مثل یک سایه ...

آرزویم همین بود . خیلی ساده . ولی واقعا حیاتی ...