خیلی ساله که تو لابی هتل ها سرگردونم ، تو می خونه ها و بارها ، سرسراها ، تراس ها و باغ هتل ها تو سراسر دنیا . بیشتر از همه ی افراد خونواده ام عمر کردم . باید همین طور عاطل و باطل ادامه بدم تا این که یه روز با برانکار ببرنم به یه اتاق دنج و خوش هوای بیمارستان . عفریته های سفید خیکی اموراتم رو به دست میگیرن . دائم تخت رو بالا و پایین میکنن . سینی های غذای افتضاح بیمارستان سر میرسن . به فواصل مختلف نبض و فشارم رو میگیرن ، حتی موقعی که خواب هستم . باید همون طور دراز بکشم و گوش بسپرم به خش خش دامن های آهار زده ، صدای بریده بریده ی کفش های لاستیکی روی زمین ضدعفونی شده ، و زل بزنم به وحشت پر از سکوتِ لبخند دکتر . بعد از یه مدت چادر اکسیژن میکشن روم و دور تخت سفید کوچولو پرده میذارن و من باید بدون اینکه بدونم ، همون کاری رو انجام بدم که تا به حال هیچ کس دوبار انجام نداده .
گزیده ای از کتاب " حق السکوت "
نوشته " ریموند چندلر "