۱۲ شهریور ۱۳۸۷

همراهی

او را تنها نمی گذارم . هرکجا تنها می رود ، همراهیش می کنم . با لبخندی صمیمانه . روزی از من تشکر کرد . بابت این همراهی گرم . و من و او دوست نامیده شدیم ... .

دارم به این فکر می کنم که نشانه ی دوست واقعی بودن چی می تونه باشه ؟

اینکه با هر گامش تو هم قدمی به جلو برداری ؛

اینکه هرکجا به حضورت نیاز داشت ، تو آنجا و در آن زمان و مکان حاضر باشی ؛

اینکه نگذاری هیچوقت غم تنهایی بر دلش بنشیند ؛

اینکه یک همراه عاقل باشی ؛

اینکه در این همراهی تنها به دوستت فکر کنی ؛

یا اینکه ....

اینجا خود ، معنایی ندارد . تنها او (دوست) است که اهمیت پیدا می کند . و این همراهی یعنی همین .

آهای دوستان ! شب ، هنگامی که در خواب ناز فرو رفته اید ، مرا خواهید دید . نترسید . من ، روح ناآرام من ، تنها گوشه ای می ایستد و به شما نگاه می کند . حضورم را حس کنید . من اینجا هستم . من شما را هرگز تنها نخواهم گذاشت . حتی در خواب ...

حتی اگر این خواب تبدیل به کابوسی شود که نقش اول آن را من ایفا می کنم . باز هم حضور خواهم داشت . حضوری بیمار .

شاید روزی از همراهی من خسته شود . نمی دانم . ولی همین اول دوستی مان این را به او خواهم گفت که هرگاه از این همراهی و حضور مداوم من خسته شد ، مرا آگاه سازد . تا من کمرنگ و کمرنگ تر شوم ... .