۱۵ اسفند ۱۳۸۹

انجام شد !

+ من کلا از هر پیشنهاد فرهنگی استقبال می‌کنم. به خصوص که روزهایم پر از ملال شده باشد. و یه تٱتر یا به قول خودمون تیارت حال آدم را جا بیاورد. (همین جا از سپید بابت پیشنهاد فرهنگیش تشکر می‌کنم!) تماشاخانه ایرانشهر. "درس" کاری از داریوش مهرجویی. نمایشنامه اوژن یونسکو. شب خاطره انگیزی بود. به خصوص که ما اهل ریا نبودیم و ترجیح دادیم روی زمین و نزدیک سن بنشینیم و خاک صحنه بخوریم. اصلا هم گذرچه (بلیت) تمام نشده بودها. اصلا! ما فقط می‌خواستیم خاک صحنه بخوریم. اصلا صفای تٱتر به همین بود که آب دهان و عرق پیشانی امیر جعفری میان هیاهوی مونولوگ‌هایش روی سر و کله‌ی ما بریزد. لحظه لحظه‌اش خاطره انگیز بود. فقط کاش تا ابد کش می‌آمد ...



+ بالاخره تمامشان کردم. کتاب‌ها. کتاب‌های کتابخانه‌ام را ریخته بودم بیرون تا یه سر و سامان حسابی بهشان بدهم. نخندیدها. اصلا هم خودشیفتگی خـزی نیست. که رفتم دادم یک مـُهر به اسم و فامیل خودم ساختم! خوب دوست داشتم. بعد نشستم تمام کتاب‌ها را در قاعده‌ی بالایی و صفحه‌ی اول ممهور کردم. بعد هم خیلی تمیز مشخصات فیپای کتاب‌ها را وارد اکسل (Excel) کردم! یعنی من به هرکی گفتم، اول یک ربع سکوت کرده، بعد یک دیوانه‌ای، روانی‌ای، بیکاری، لیچاری چیزی مهمانم کرده. خوب تقصیر من چیست؟ میخواستم از این نرم افزارهای کتابخانه‌ای بخرم که آقای فروشنده گفت می‌شود هفتاد هزار تومان ناقابل. من هم به آقا گفتم بروم یک دوری بزنم، برگردم!!! خوب زور دارد دیگر!عوضش همه را مجانی وارد اکسل کردم. تازه قابلیت جستجو هم دارد. فقط یک بیست روزی طول کشید با اجازه شما! جالب، تعداد کتاب‌هایم بود. که سر راست شده 300 تا. 300 جلد کتاب که همه را با خون دل جمع کردم ها. حالا همه خیلی مرتب و منظم و بدون خاک و البته مـُهر زده شده به نشان شخص بنده، با نظم و ترتیب یکجا نشسته. اما هنوز با هزار یا شاید هم دوهزار جلد فاصله‌ی زیادی دارم. عیب ندارد. هنوز که سنی ندارم. فقط باید سرعت خواندنم را زیاد کنم. طراوت، دست بجنبون!