۱۱ اسفند ۱۳۸۹

آدمک ٍ ساکن برف

برفای سپید. انگار آخرین برف زمستونی دهه‌ست. زل زدم به برگای چنار قدیمی و برفا واسه خودشون والس می‌رقصن. حس می‌کنم تو حباب شیشه‌ای موزیکال هستم. از اونا که وقتی تکونشون می‌دید رو سر آدمای خوشبخت توی حباب برف می‌باره. بین حرفامون مدام سکوت می‌کنیم. انگار که آدم وقتی حرف می‌زنه نمی‌تونه ببینه. خودمونو از زل زدن به برف محروم نمی‌کنیم. حتی اگه حرفی که داریم می‌زنیم یه درد دل باشه. سیاه و سپید ولیعصر. اون بالا. کنار پنجره. برف.

از دغدغه‌ی رفاقتم گفتم. گفت طراوت آدما تنهان. گفتم چرا آدما ذات تنهاشونو با رفاقت‌ها تسکین نمی‌دن؟ گفتم ازش چی می‌خوام. که رفاقتمون چه سمتی بره. گفت طراوت من نمی‌تونم. من آدمی که تو می‌خوای نیستم. راست می‌گفت. اون زیادی بُعد داره. که من نمی‌تونم تسکین همه‌شون باشم. گفت تو هم همین کار رو بکن خوب. از قوّت هر دوست واسه تسکین یه جنبه از تنهاییت استفاده کن. بهش زل زدم. گفتم کدوم دوست؟ فقط تویی و ... تو. گفت اگه این 4 سال طهران می‌بودی الان نمی‌گفتی فقط تویی ... این طهران لعنتی. گفتم طهران آدما رو بد بار میاره. چرا رفاقتا تو بقیه شهرا انقدر دوست داشتنیه. اما اینجا ... چقدر آدما قصی القلب شدن.

آدمای دود گرفته‌ی اینجا سرد شدن. به سردی هوای پشت پنجره. پشت شیشه‌ی حباب، بی رحمی موج می‌زنه. نباید از کسایی که دوستشون دارم و از بودن باهاشون لذت می‌برم، انتظار معجزه‌ی رفاقت رو داشته باشم. انگار باید توی حباب خودم بمونم. حبابی که آدمای توش از بیرون، خوشبخت به نظر میان. اما فقط آدمک توی حباب می‌دونه تنهایی یعنی چی ...



 
بعدالتحریر : چقدر تماشای دونه های سپید معلق توی هوا از پشت پنجره لذت بخشه ...