۹ اسفند ۱۳۸۹

اخلاق اجتماعی یا اجتماع اخلاقی

گاهی وقت‌ها بعضی‌ها حال آدم را به هم می‌زنند. ربطی هم به سن ندارد ها. چه بیست و چند سالش باشد، چه پنجاه و چند سال و یا حتی هشتاد و خورده‌ای سالشان باشد. اخلاق هیچ ربطی به سن ندارد به خدا. منطق هم همینطور. خیلی‌ها منطقشان در یک سالگی مانده و رشد نکرده. بعد که می‌خواهی آسیب شناسی کنی، می‌رسی سر یک دوراهی. دوراهی خانواده و اجتماع. بی اخلاقی و بی منطقی را در هر دوجا می‌بینی. اما واقعا نمی‌شود گفت کدام، علت‌ها را به وجود می‌آورند. شخص سرد و گرم روزگار چشیده‌ای می‌گفت اخبار و نقل قول‌ها را می‌خوانم و می‌شنوم و حیرت می‌کنم. در گذشته خیلی چیزها حرمت داشت. وقتی بزرگ مملکتی در یک سخنرانی از کلمات قبیح و لحن زننده استفاده می‌کند، مطمئن باش در منزل و میان خانواده خود بهتر از این حرف نمی‌زند. می‌دانید؟ قُبح یک چیز که بریزد، دیگر ریخته. مثلا الان مرگ دیگر مثل قدیم‌ها یک تابو نیست. اخلاق هم همینطور. مردم وقتی ببینند فردی که خرش می‌رود، آنطور اخلاق را مسخره می‌کند، دروغ را به هیچ کجایش نمی‌گیرد و منطق برای او یک شوخی ست و اطرافیان وی هم همین راه را پیش گرفته‌اند، عوام هم عقلشان را چشم و گوششان می‌کنند. تقصیر ما عوام الناس نیست که این حرف‌ها را از آنها می‌شنویم و در خانه‌هایمان بومی می‌کنیم. بی منطقی و دروغ و بی اخلاقی را می‌آوریم میان سفره‌هایمان. می‌گفتند نفت. اما تنها چیزی که از درهای منازلمان عبور کرده همین چیزهاست. آنوقت به هم درشتی می‌کنیم و در منزل یا خیابان یقه پاره می‌کنیم و می‌نالیم که این دیگر چه خانواده‌ایست؟ چه مردمی‌ست؟ این دیگر چه دوستانی‌ست که ما داریم؟ نمی‌خواهم فرافکنی بکنم. اما شخصا برای اخلاق احترام زیادی قائلم. کاش الگوهای یک اجتماع، از جنس الگوهای فعلی نبودند. کاش تاثیرپذیری آدم‌ها انقدر سریع و به دور از عقلانیت نبود. یا حتی کاش ما می‌توانستیم خود و خانواده‌مان را مصون بداریم. هرچه از عمر جهان می‌گذرد، ذات آدم‌ها رو به "خوبی" میل نمی‌کند. به قول صادق خان هدایت، این خدا یا یک زهرماری دیگری، در این ستمگری بی‌پایان خودش، فرشته‌ی بدبختی را با ما همراه کرده. می‌شود سرنوشت را تغییر داد؛ اگر که ذات خوب بودن را درک کنیم. کاش که درک کنیم ...







بعدالتحریر کتابی : حکیمی را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای عز و جل آفریده است و برومند، هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد، در این چه حکمتی است؟ گفت: همه درختی را ثمره‌ای معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوش است و اینست صفت آزادگان.



بر آنچه می‌گذرد دل منه که دجله بسی



پس از خلیــفه بخواهد گذشـت در بغداد



گـرت ز دسـت برآیـد، چو نخل باش کریم



ورت ز دسـت نـیاید، چو ســـرو باش آزاد







گلســتان ســعدی / باب هشـتم / در آداب صحـبت (همنشــینی)



۶ اسفند ۱۳۸۹

اونجوری نگام نکن!

پدربزرگم می‌گوید کله ماهی خیلی خوشمزه ست ها! (نگاه ِ خیره‌ی من) مادربزرگ آنور نخ را می‌گیرد: مغزش برای تو خوبه! فسفر داره. نگاهی غمگین به کله‌ی بیچاره‌ی روی میز می‌اندازم و می‌گویم: آخه نگاه می‌کنه...! اون ماهیه، به آدم نگاه می‌کنه. شما چجوری چیزی رو که بهتون نگاه می‌کنه رو می‌تونید بخورید؟ با این سوال، سبک زندگی هشتاد ساله اونها رو زیر سوال بردم. اما مادربزرگم گفت: اون که چشم نداره. چشماشو قبلا در آوردم!!!! با نگاهی پر از ترس گفتم: اما دهنش بازه. دندوناشو می‌بینید؟ معلومه که داره نگاه می‌کنه.

... و پدربزرگم که از بحث، حوصله‌اش سر رفته بود، با چند حرکت ساده، بقایای کله‌ی باقیمانده را بلعید و نیست و نابود کرد ...




داستان بی ربط : ماهی و بچه‌ش سر سفره نشسته بودن. دو تا کله‌ی آدم روی میز بود! بابا ماهی گفت بچه بخور فسفر داره. اما بچه ماهی به چشم‌های وحشت‌زده اون دو کله خیره شده بود ...



نتیجه گیری : چیزهایی رو که چشم دارن، نخورید!





بعدالتحریر۱ : از آدم‌های وقیح متنفرم. (این جمله به شدت سی یا سی است!)
بعدالتحریر۲ : قسمت نظرات دوستانی که توی بلاگفا یا پرشین بلاگ وبلاگ دارن رو یا نمیتونم باز کنم یا خیــــــــــــــــلی به سختی این امر محقق میشه. بلاگر و وردپرس هم که قربونشون برم کلا تعطیلن و به هیچ صراطی هم مستقیم نمیشن! دیگه داره این اوضاع خسته‌م میکنه. از این همه آزادی و محدود نبودن و سرعت ارتباطات تو کشورم حالم داره به هم میخوره. یکی بیاد یه خورده ما رو محدودتر کنه تو رو خدا ...

۲ اسفند ۱۳۸۹

خدایا شکرت ...

دو روز ِ طوفانی. هرچی فکر می‌کنم بدتر از این دو روز رو به خاطر نمیارم. اینکه استرس و نگرانی و در بیهوشی و برزخ بودن ِ یک دوست، وجودتو تحت تاثیر قرار بده و روزها و شب‌هاتو دستخوش پریشانی کنه یعنی طوفان. طوفانی که با یه خبر شروع شد. یه خبر بد تو یه روز بد. وبلاگ سانیا بود و یه خبر. هاله تصادف کرده و بیهوشه. یخ کردم. انقدر وجودم سرد شده بود که سیاتیکم گرفت! نمی‌تونستم باور کنم هاله‌ای که سانیا ازش میگه همون دخترک 176 سانتی ما باشه!!! اما بود. و این شد شروع یه پریشانی عجیب. یادم نمیاد تا به حال انقدر خدا رو صدا کرده باشم. اما تو این دو روز و دو شب انقدر این کارو کردم که فکر کنم خدا از تعجب شاخ در آورد! آخه مسیر من و خدا خیلی وقت بود که به هم نرسیده بود. اما به واسطه‌ی این دخترک، رسید. چند ساعتی میشه که سانیا خبر به هوش اومدن هاله رو بهم داده. اما هنوز عبارت "خدایا شکرت" از زبونم نیفتاده. خدایا شکرت ...



بعدالتحریر1 : از سانیا به خاطر بودنش تشکر می‌کنم. الحق که رفیقه ...
بعدالتحریر2 : این حادثه چیزای عجیبی رو رقم زد و بهم نشون داد. اینکه ماها ممکنه تا به حال همدیگرو ندیده باشیم و حتی کیلومترها از هم دور باشیم اما مثل یه خانواده می‌مونیم. که برای هم مهمیم. وقتی اون حادثه برای هاله اتفاق افتاد، نگرانی رو میشد تو تک تک کلمات دوستان دید. نگرانی‌هایی که به امید ختم میشد. امید و دل ِ روشن ... خدا جواب دعاهامونو داد بچه‌ها.

خدایا شکرت ...

۳۰ بهمن ۱۳۸۹

برای هاله دعا کنیم ...

دخترک بیدار شو ...

 
خدایا ...







۲۷ بهمن ۱۳۸۹

سرت را برگردان تا خودت را ببینی که پشت سر خودت ایستاده ای

اتفاقات ذهنیتونو به محض اینکه افتاد، سریع بگیرید و یه جا ثبت کنید. یه اشتباه. من این کارو نکردم. و حالا کلمات به مثابه هذیان واقعی تو مغزم وول می‌خورن.


بذار اصلا از گِرد بودن دنیا بگم. شاید که کلمات بچرخه و بیفته تو مسیر اصلیش.

کی میگه دنیا کوچیکه؟ خیلی هم بزرگه. اما واقعا گرده. آدما از هر طرف که برن آخرش میرسن به همدیگه. و این دلیل کوچیک بودنش نیست.



روز – داخل اتوبوس



از این اتوبوسایی بود که دو ردیف روبروی هم دارن. نشسته بودم رو صندلی. دو تا خانم روبروییم داشتن با هم اختلاط می‌کردن. توجهی نمی‌کردم. داشتم بیرونو نگاه می‌کردم. اما نگاهم مدام میفتاد تو نگاه خانم روبروییم. داشتم به آزمون ارشد فردا فکر می‌کردم. به خود آزمون که نه. به مدل کیکی که قرار بود سر جلسه بدن! رسیدم ایستگاه مربوطه و پیاده شدم.



روز – داخل کلاس



یک ساعت دیگه آزمون شروع می‌شد. زود رسیده بودم مثل همیشه. رفتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم. چشمم خورد به مراقب. دهنم باز موند از تعجب. همون خانومی بود که دیروز تو اتوبوس روبروم نشسته بود!! خندم گرفت. دیدم داره میاد طرفم. گفت ببخشید شما دیروز تو اتوبوس ... نذاشتم حرفشو تموم کنه. گفتم بله من همونم. تا آخر آزمون کلی هوامو داشت. فقط روم نشد بگم پارتی بازی کنه تا یه بیسکوییت بیشتر بهم بدن! آخه چسبید لامصب!



روز – خارجی – صحنه‌ی تجمع خیابانی – 25 بهمن



یه 2 ساعتی بود راه می‌رفتیم. واستاده بودیم سر یه چهارراه. خیابونا رو به سمت غرب بسته بودن. مادرم در حال رایزنی با اطرافیان برای انتخاب مسیر بعدی بود. من به شور و حال مردم نگاه می‌کردم. به خانومی که چند دقیقه پیش یه جوون رو از چنگ مامورا نجات داده بود. نگاه می‌کردم. از این چهره به اون چهره. دو قدم اون طرف‌تر بود. سپید! وسط تظاهرات! هه! ادامه‌ی مسیر با هم بودیم ...

زمان برگشت هم تو ایستگاه اتوبوس، یکی دیگه از دوستان رو دیدم. اونم بعد از هزار سال!



واقعا دنیای گردی است ها ! آن از آزمون و این از تظاهرات. فقط دوست دارم یکبار آنقدر بروم، تا به خودم برسم.







بعدالتحریر1 : دانشگاه‌ها مراکز مهمی هستند. در سی و چند سال پیش وقتی قیمت بلیت‌های اتوبوس گران شد دانشجویان، دانشگاه‌ها را سه روز تعطیل کردند! کافی بود تقــّی به توقــّی بخورد تا دانشگاه و به تبع آن جامعه یک تکان اساسی بخورد. اما حالا ... حالا هیچ. واقعا هیچ. فقط گاهی صدایی از یکی دو نفر. ما را چه شده؟



بعدالتحریر2 : زمین روز به روز گرم‌تر می‌ِشود. اما ما یخ زده‌ایم ...

۱۸ بهمن ۱۳۸۹

من یک پیانو هستم


هیچی دیگر. لیسانسمان را هم گرفتیم. اینکه چجوری گرفتیم بماند. فقط اینکه در این 4 سال کلی دوست و رفیق شمالی پیدا کردیم. و کلی هم زندگی کردیم، زندگی کردنی! الان هم که چند روزی می‌شود برگشته‌ایم زادگاهمان طهران لعنتی دوست داشتنی. آن هم با کلی کوله بار! نقل قولی از پدر: «اگر پسفردای اومدنت، مهمون نداشتی، عمرا تا یه سال این اتاق تمیز بشو نبود!» در ادامه این نقل قول، 2 نکته می‌توان اذعان داشت! اول اینکه من از آن آدم‌هایی هستم که اتاقم همیشه مرتب است. البته اگر به هم بریزد عمرا تا یک سال جمع بشود! دومین نکته اینکه دقیقا پسفردای رجعتم یک عدد Hello Party (!) را میزبانی کردم. شروع عالی‌ای بود. هزارسال بود انقدر خوش نگذشته بود بهم. آدم استارت را که خوب بزند، همینجور خوب می‌آورد انگار! این یعنی فردای Hello Party باز دیداری با سپید میسر شد. قرار شد اینجا ذکر کنم که این موجود چه بیگاری‌ها که از من نکشید! قصد کرده بود که برای قریب به سیصد نفر آدم، کادو بخرد. و ما هی همینجور یک نصف روز را در این طهران بی در و پیکر چرخ می‌زدیم! اصلا ما غلط بکنیم گلایه داشته باشیم. خیلی هم خوش گذشت! بعد از سال‌ها همچین یک دل سیر طهران را دید زدم. حالا کجایش را دیده‌اید؟ تازه شروع شده! تازه، دیدن‌ها شروع شده ...


+ در توضیح عنوان : ما که قصد نداشتیم عنوان را توضیح بدهیم. اما سپید امر کرد که با ذکر نام وی، ماوقع را شرح دهیم. هیچی دیگر! در همین گشت‌هایمان، این نوازنده‌ی در عالم بی همتا، در زندگی او فالش بی معنا، سپید عزیز، ناگهان انگار روی بازوی ما کلاویه‌های پیانو را دید یا چی، نمی‌دانم! شروع کرد به نواختن آسیاب‌های بادی یا اون یکی آهنگ یان تیرسن در فیلم Amelie ! حالا درست یادم نیست. ولی به ما همچین حس یک پیانو دست داد، دست دادنی! فقط همین. هرچند هنوز این حس دست از سرمان بر نداشته! من هنوز هم یک پیانو هستم!


بعدالتحریر : شانس آوردیم سپید ساز دهنی نمی‌زند! وگرنه ما را به جای ساز دهنی اشتباه می‌گرفت! :دی