گاهی وقتها بعضیها حال آدم را به هم میزنند. ربطی هم به سن ندارد ها. چه بیست و چند سالش باشد، چه پنجاه و چند سال و یا حتی هشتاد و خوردهای سالشان باشد. اخلاق هیچ ربطی به سن ندارد به خدا. منطق هم همینطور. خیلیها منطقشان در یک سالگی مانده و رشد نکرده. بعد که میخواهی آسیب شناسی کنی، میرسی سر یک دوراهی. دوراهی خانواده و اجتماع. بی اخلاقی و بی منطقی را در هر دوجا میبینی. اما واقعا نمیشود گفت کدام، علتها را به وجود میآورند. شخص سرد و گرم روزگار چشیدهای میگفت اخبار و نقل قولها را میخوانم و میشنوم و حیرت میکنم. در گذشته خیلی چیزها حرمت داشت. وقتی بزرگ مملکتی در یک سخنرانی از کلمات قبیح و لحن زننده استفاده میکند، مطمئن باش در منزل و میان خانواده خود بهتر از این حرف نمیزند. میدانید؟ قُبح یک چیز که بریزد، دیگر ریخته. مثلا الان مرگ دیگر مثل قدیمها یک تابو نیست. اخلاق هم همینطور. مردم وقتی ببینند فردی که خرش میرود، آنطور اخلاق را مسخره میکند، دروغ را به هیچ کجایش نمیگیرد و منطق برای او یک شوخی ست و اطرافیان وی هم همین راه را پیش گرفتهاند، عوام هم عقلشان را چشم و گوششان میکنند. تقصیر ما عوام الناس نیست که این حرفها را از آنها میشنویم و در خانههایمان بومی میکنیم. بی منطقی و دروغ و بی اخلاقی را میآوریم میان سفرههایمان. میگفتند نفت. اما تنها چیزی که از درهای منازلمان عبور کرده همین چیزهاست. آنوقت به هم درشتی میکنیم و در منزل یا خیابان یقه پاره میکنیم و مینالیم که این دیگر چه خانوادهایست؟ چه مردمیست؟ این دیگر چه دوستانیست که ما داریم؟ نمیخواهم فرافکنی بکنم. اما شخصا برای اخلاق احترام زیادی قائلم. کاش الگوهای یک اجتماع، از جنس الگوهای فعلی نبودند. کاش تاثیرپذیری آدمها انقدر سریع و به دور از عقلانیت نبود. یا حتی کاش ما میتوانستیم خود و خانوادهمان را مصون بداریم. هرچه از عمر جهان میگذرد، ذات آدمها رو به "خوبی" میل نمیکند. به قول صادق خان هدایت، این خدا یا یک زهرماری دیگری، در این ستمگری بیپایان خودش، فرشتهی بدبختی را با ما همراه کرده. میشود سرنوشت را تغییر داد؛ اگر که ذات خوب بودن را درک کنیم. کاش که درک کنیم ...
بعدالتحریر کتابی : حکیمی را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای عز و جل آفریده است و برومند، هیچ یک را آزاد نخواندهاند مگر سرو را که ثمرهای ندارد، در این چه حکمتی است؟ گفت: همه درختی را ثمرهای معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوش است و اینست صفت آزادگان.
بر آنچه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیــفه بخواهد گذشـت در بغداد
گـرت ز دسـت برآیـد، چو نخل باش کریم
ورت ز دسـت نـیاید، چو ســـرو باش آزاد
گلســتان ســعدی / باب هشـتم / در آداب صحـبت (همنشــینی)