دو روز ِ طوفانی. هرچی فکر میکنم بدتر از این دو روز رو به خاطر نمیارم. اینکه استرس و نگرانی و در بیهوشی و برزخ بودن ِ یک دوست، وجودتو تحت تاثیر قرار بده و روزها و شبهاتو دستخوش پریشانی کنه یعنی طوفان. طوفانی که با یه خبر شروع شد. یه خبر بد تو یه روز بد. وبلاگ سانیا بود و یه خبر. هاله تصادف کرده و بیهوشه. یخ کردم. انقدر وجودم سرد شده بود که سیاتیکم گرفت! نمیتونستم باور کنم هالهای که سانیا ازش میگه همون دخترک 176 سانتی ما باشه!!! اما بود. و این شد شروع یه پریشانی عجیب. یادم نمیاد تا به حال انقدر خدا رو صدا کرده باشم. اما تو این دو روز و دو شب انقدر این کارو کردم که فکر کنم خدا از تعجب شاخ در آورد! آخه مسیر من و خدا خیلی وقت بود که به هم نرسیده بود. اما به واسطهی این دخترک، رسید. چند ساعتی میشه که سانیا خبر به هوش اومدن هاله رو بهم داده. اما هنوز عبارت "خدایا شکرت" از زبونم نیفتاده. خدایا شکرت ...
بعدالتحریر1 : از سانیا به خاطر بودنش تشکر میکنم. الحق که رفیقه ...
بعدالتحریر2 : این حادثه چیزای عجیبی رو رقم زد و بهم نشون داد. اینکه ماها ممکنه تا به حال همدیگرو ندیده باشیم و حتی کیلومترها از هم دور باشیم اما مثل یه خانواده میمونیم. که برای هم مهمیم. وقتی اون حادثه برای هاله اتفاق افتاد، نگرانی رو میشد تو تک تک کلمات دوستان دید. نگرانیهایی که به امید ختم میشد. امید و دل ِ روشن ... خدا جواب دعاهامونو داد بچهها.
خدایا شکرت ...