۱۶ دی ۱۳۸۹

آب ی و قرمز


همین که فعل خواستن صرف شود، کافی‌ست انگار. خواسته بودم که بروم قبرستان. به قول سپید، کلمه‌ی بهشت زهرا لایت‌تر است. اما من همان قبرستان بهم بیشتر می‌چسبد. کامنت گذاشته بود کی می‌آیی؟ نرفته‌ام که با هم برویم. آمدم و رفتیم. دو نفری. خواسته بودیم که برویم. و آنقدر رفتیم که دست آخر به هیچ کجا نرسیدیم. یعنی راستش اگر به من بود، همین "هیچ" کجا را به عنوان مقصد انتخاب می‌کردم. آخر با سپید بودن لطفی دارد که دوست نداری پایان و مقصدی بر آن باشد. القصه راهی شدیم و آنقدر با اموات شوخی کردیم که جای شما خالی چند شب است خواب ارواح دوست داشتنی را می‌بینم!
بگذریم. بعد از 5ساعت پیاده‌روی مداوم و به هم ریختن زندگی ارواح، راهی کافه رومنس شدیم تا هم چیزی تناول کنیم تا از خستگی و سرما میّت نشویم؛ هم فیضی دوچندان ببریم از فضایی که حال و هوای اتاق آب ی را داشت. راستش آن کشک بادمجان و فضای اتاق و حتی آن پیانوی خاموش آن گوشه و کلا ترکیب اینها با هم و با روزی که داشتم، بدجور بهم چسبید. تنها نقطه‌ی خالی آن روز، پیدا نکردن قبرهای خالی بود. که آن هم انشالله وقتی برگشتم. یعنی درست یک ماه دیگر. آهای ارواح! برای نبرد مهیا شوید. به زودی برمی‌گردم. به زودی...



بعدالتحریر1 : یکی از دروس اخلاقی که در این سفر یاد گرفتم این بود که به جای حفظ و به یاد داشتن این همه آهنگ‌های فولکلور و محلی اقصی نقاط ایران، بد نیست محض رضای خدا یک آهنگ به زبان فارسی هم از حفظ باشم. فقط محض همخوانی در خیابان‌های خلوت و بلند قبرستان! فقط!

بعدالتحریر2 : جسد مرا وسط جنگل چال کنید!

بعدالتحریر3 : آب ِ آبخوری‌های بهشت زهرا خوردن ندارد به جان شما. مزه‌ی میّت می‌دهد بدجور!

بعدالتحریر4 : کسی چه می داند مواد اولیه (گوشت) رستوران وسط بهشت زهرا از کجا تامین می‌شود؟

بعدالتحریر5 : در اتاق آب ی هرکاری جایز است. حتی دست گرفتن 2میل و بافتن و بافتن و بافتن ...

بعدالتحریر6 : زندگی‌ست ما داریم؟ دیگر در این دوره و زمانه کسی قول نمی‌دهد که مواظب خودش باشد. عجب ...

بعدالتحریر7 : خون، روی کاغذ ... دیوانه کننده است. ولی من خودم را کنترل کردم ...

بعدالتحریر8 : هشت، عدد عجیبی ست ...

بعدالتحریر9 : این وسط امتحانا چی میگن؟ نبودنمان را بگذارید به حساب خرابی کامپیوتر و لاغیر!

بعدالتحریر آخر که وصف همین الان و امروز است : خدا ما را دوباره به شما داد! عین چی مریض شده بودم. این معده‌ی لعنتی باز دیوانه شده بود ... هوووف !



۲۴ نظر:

  1. درد دل آدم را راحت می کند، یعنی یه جوری یادآوری همه دردها می شود که آدم خوشش می آید!
    مریضی هم بد چیزیست... به خاطر مرض هست که بعد از 3 بار خواندن به زور این دو خط را نظر دادم!

    پاسخ دادنحذف
  2. یکجوری نوشتی انگار دفعه اولته میری قبرستان!!!

    یا شایدم تازه کشفش کردی... خدا می دونه!

    پاسخ دادنحذف
  3. همه ی آدمها جایی دارن برای آرامششون .. وای به حال اونایی که هنوز راهی پیدا نکردن ..

    اینجا خصوصی نداره .. تو اون یکی وبلاگت گفتم ..

    پاسخ دادنحذف
  4. چند ساعت کنار مرده ها بودن، حال و هوای خاصی به آدم میدهکه من یکی عاشقشم
    حتی الان با خوندنشم دچارش شدم

    پاسخ دادنحذف
  5. هه! خوندن متن اصلیت قد همون گردشتون چسبید! بعد التحریر ها هم همانقد! دو بر یک!VVV!هه!

    پاسخ دادنحذف
  6. چسبید یعنی.

    پاسخ دادنحذف
  7. نه قول نمی‌دن
    خون روی كاغذ... سعی كن واست ديوانه كننده نباشه ازين به بعد
    لعنت به هشت
    منم پس پشت خاك كنين، اين همه تاكيد واسه اينه كه اگه منو جای ديگه خاك كردن و تو هی خواب آشفته ديدی بدونی از كجا آب می‌خوره

    به فرزاد: خب پاشو بيا تهران همه‌باهم بريم. والا!

    پاسخ دادنحذف
  8. همین است که هرگز نمی رسیم ، همیشه مقصد هیچ را ترجیح می دهیم ولی مقصد هیچ خالی نه ، با یکی که به قول شما بودنش کافی است برای رفتن ها و نرسیدن ها.
    تحریر نوشت هایت که بیشترشان جنبه ی شخصی دارند اما از سپید بپرس ببین می شود در اتاقش فریاد زد ، داد زد این قدر که گوش فلک را کر کرد؟ کشیدن سیگار را هم بپرس که می شود یا نه؟ بدجور می چسبد بعد از داد و بیداد.

    پاسخ دادنحذف
  9. تو همیشه تجارب متفاوتی داری ! این دیگه آخرش بود ... روزی خوبی داشتی با سپید ، کشک بادمجون و اموات !!! راستی آبی که طعم اموات رو داره باید یه جور مزخرفی باشه!!! نخوردم البته ...

    راستی تو اسم واقعیت طراوته ؟ اگه آره که باید بگم اسمت بی نظیره ه ه ه ه ه ه ه ه !

    پاسخ دادنحذف
  10. خودشيفتگي باعث ميشه كه بعد التحرير 6 رو به خودمان بگيريم!

    پاسخ دادنحذف
  11. پی نوشت 2 6 7 8 مال من
    آخرین باری که رفتم بهشت زهرا شهریور 85 بود

    (چرا به جای کلمه عربی بعدالتحریر از پی نوشت که فارسیه استفاده نمیکنی طراوت؟)

    پاسخ دادنحذف
  12. نليكم‌السلام!
    قيافه‌ی موبايل رو نمی‌خواستم ببينم
    اميدوارم فقط تاخيرم نگرانت نكرده باشه

    خون... نه... حتی وقتی همه‌ی عالم متفع‌القول‌اند كه كم‌خونی داری بازم طعم فلزی مزخرفی داره كه عق‌ات می‌گيره... كاش تلخ بود

    پاسخ دادنحذف
  13. بيخود كردی
    "من نميام تو، همين دم در خوبه"
    تو اصلا كی رفتی بيرون كه حالا دم در خوبه؟
    كوفت!

    پاسخ دادنحذف
  14. کاش که میشد فقط دعا نکرد ...!
    پس باید چیکار کرد؟

    چند وقتی هست که هیچ کافه ی نرفتم!فکر می کنم دل کافه ها برای من و دل من برای کافه ها تنگ شده.
    امروز هم که تهران بارونیو و برفـیه!
    دلم می خواستـ از انقلاب تا میدون فردوسی قدم بزنمو سر آخر هم روونه کافه رومنس بشم!کاش میشد که نشد!

    پاسخ دادنحذف
  15. خداروشکر که خدا رو تو رو دوباره بهمون داد..
    وگرنه..

    پاسخ دادنحذف
  16. خوشحالم که خدا پرتت کرده این جا :*
    مواظب ِ ارواح باش D

    پاسخ دادنحذف
  17. از "کسی چه می داند مواد اولیه (گوشت) رستوران وسط بهشت زهرا از کجا تامین می‌شود" ت ترسیدم !

    پاسخ دادنحذف
  18. :)))))) یعنی عااشقتم
    هرجور راحتی دوست جون :D
    من فقط سوال پرسیدم :D

    پاسخ دادنحذف
  19. ...
    شادی ات آرزوی ماست! زنده بمان که جهان به مهربانی تو محتاج است!
    ...

    پاسخ دادنحذف
  20. اینقدر با این اموات ور رفتی که داشتی خودتم میکشتی دستی دستی ! :))
    خدا رو شکر زنده ای ! :)) بیام پدر ِ معده تو در بیارم که اینطوری اذیتت میکنه ؟! :))

    پاسخ دادنحذف
  21. مي گويم بعد التحرير بنويس. قشنگ تر است.... صفا نموديم.... قبرستان نوردي هم عالمي دارد... مرا هم با خودت ببر

    پاسخ دادنحذف
  22. من فعلا دلم می خواهد خودم قبرستان شوم. کسی توی من قدم بزند و به ارواحِ سرگردانِ توی وجودم بخندد. حتی خون تف کند توی قبل های خالیِ توی وجودم!

    پاسخ دادنحذف
  23. طرا امیدوارم حال اون معده ی ... شده ات خوب باشه !

    پاسخ دادنحذف
  24. من از قبرستون نمی ترسم ولی خوشم نمیاد زیاد مزاحمِ ارواح بشم. در ضمن هشت عجیب نیست ...غریبه...

    پاسخ دادنحذف