همین که فعل خواستن صرف شود، کافیست انگار. خواسته بودم که بروم قبرستان. به قول سپید، کلمهی بهشت زهرا لایتتر است. اما من همان قبرستان بهم بیشتر میچسبد. کامنت گذاشته بود کی میآیی؟ نرفتهام که با هم برویم. آمدم و رفتیم. دو نفری. خواسته بودیم که برویم. و آنقدر رفتیم که دست آخر به هیچ کجا نرسیدیم. یعنی راستش اگر به من بود، همین "هیچ" کجا را به عنوان مقصد انتخاب میکردم. آخر با سپید بودن لطفی دارد که دوست نداری پایان و مقصدی بر آن باشد. القصه راهی شدیم و آنقدر با اموات شوخی کردیم که جای شما خالی چند شب است خواب ارواح دوست داشتنی را میبینم!
بگذریم. بعد از 5ساعت پیادهروی مداوم و به هم ریختن زندگی ارواح، راهی کافه رومنس شدیم تا هم چیزی تناول کنیم تا از خستگی و سرما میّت نشویم؛ هم فیضی دوچندان ببریم از فضایی که حال و هوای اتاق آب ی را داشت. راستش آن کشک بادمجان و فضای اتاق و حتی آن پیانوی خاموش آن گوشه و کلا ترکیب اینها با هم و با روزی که داشتم، بدجور بهم چسبید. تنها نقطهی خالی آن روز، پیدا نکردن قبرهای خالی بود. که آن هم انشالله وقتی برگشتم. یعنی درست یک ماه دیگر. آهای ارواح! برای نبرد مهیا شوید. به زودی برمیگردم. به زودی...
بعدالتحریر1 : یکی از دروس اخلاقی که در این سفر یاد گرفتم این بود که به جای حفظ و به یاد داشتن این همه آهنگهای فولکلور و محلی اقصی نقاط ایران، بد نیست محض رضای خدا یک آهنگ به زبان فارسی هم از حفظ باشم. فقط محض همخوانی در خیابانهای خلوت و بلند قبرستان! فقط!
بعدالتحریر2 : جسد مرا وسط جنگل چال کنید!
بعدالتحریر3 : آب ِ آبخوریهای بهشت زهرا خوردن ندارد به جان شما. مزهی میّت میدهد بدجور!
بعدالتحریر4 : کسی چه می داند مواد اولیه (گوشت) رستوران وسط بهشت زهرا از کجا تامین میشود؟
بعدالتحریر5 : در اتاق آب ی هرکاری جایز است. حتی دست گرفتن 2میل و بافتن و بافتن و بافتن ...
بعدالتحریر6 : زندگیست ما داریم؟ دیگر در این دوره و زمانه کسی قول نمیدهد که مواظب خودش باشد. عجب ...
بعدالتحریر7 : خون، روی کاغذ ... دیوانه کننده است. ولی من خودم را کنترل کردم ...
بعدالتحریر8 : هشت، عدد عجیبی ست ...
بعدالتحریر9 : این وسط امتحانا چی میگن؟ نبودنمان را بگذارید به حساب خرابی کامپیوتر و لاغیر!
بعدالتحریر آخر که وصف همین الان و امروز است : خدا ما را دوباره به شما داد! عین چی مریض شده بودم. این معدهی لعنتی باز دیوانه شده بود ... هوووف !
درد دل آدم را راحت می کند، یعنی یه جوری یادآوری همه دردها می شود که آدم خوشش می آید!
پاسخحذفمریضی هم بد چیزیست... به خاطر مرض هست که بعد از 3 بار خواندن به زور این دو خط را نظر دادم!
یکجوری نوشتی انگار دفعه اولته میری قبرستان!!!
پاسخحذفیا شایدم تازه کشفش کردی... خدا می دونه!
همه ی آدمها جایی دارن برای آرامششون .. وای به حال اونایی که هنوز راهی پیدا نکردن ..
پاسخحذفاینجا خصوصی نداره .. تو اون یکی وبلاگت گفتم ..
چند ساعت کنار مرده ها بودن، حال و هوای خاصی به آدم میدهکه من یکی عاشقشم
پاسخحذفحتی الان با خوندنشم دچارش شدم
هه! خوندن متن اصلیت قد همون گردشتون چسبید! بعد التحریر ها هم همانقد! دو بر یک!VVV!هه!
پاسخحذفچسبید یعنی.
پاسخحذفنه قول نمیدن
پاسخحذفخون روی كاغذ... سعی كن واست ديوانه كننده نباشه ازين به بعد
لعنت به هشت
منم پس پشت خاك كنين، اين همه تاكيد واسه اينه كه اگه منو جای ديگه خاك كردن و تو هی خواب آشفته ديدی بدونی از كجا آب میخوره
به فرزاد: خب پاشو بيا تهران همهباهم بريم. والا!
همین است که هرگز نمی رسیم ، همیشه مقصد هیچ را ترجیح می دهیم ولی مقصد هیچ خالی نه ، با یکی که به قول شما بودنش کافی است برای رفتن ها و نرسیدن ها.
پاسخحذفتحریر نوشت هایت که بیشترشان جنبه ی شخصی دارند اما از سپید بپرس ببین می شود در اتاقش فریاد زد ، داد زد این قدر که گوش فلک را کر کرد؟ کشیدن سیگار را هم بپرس که می شود یا نه؟ بدجور می چسبد بعد از داد و بیداد.
تو همیشه تجارب متفاوتی داری ! این دیگه آخرش بود ... روزی خوبی داشتی با سپید ، کشک بادمجون و اموات !!! راستی آبی که طعم اموات رو داره باید یه جور مزخرفی باشه!!! نخوردم البته ...
پاسخحذفراستی تو اسم واقعیت طراوته ؟ اگه آره که باید بگم اسمت بی نظیره ه ه ه ه ه ه ه ه !
خودشيفتگي باعث ميشه كه بعد التحرير 6 رو به خودمان بگيريم!
پاسخحذفپی نوشت 2 6 7 8 مال من
پاسخحذفآخرین باری که رفتم بهشت زهرا شهریور 85 بود
(چرا به جای کلمه عربی بعدالتحریر از پی نوشت که فارسیه استفاده نمیکنی طراوت؟)
نليكمالسلام!
پاسخحذفقيافهی موبايل رو نمیخواستم ببينم
اميدوارم فقط تاخيرم نگرانت نكرده باشه
خون... نه... حتی وقتی همهی عالم متفعالقولاند كه كمخونی داری بازم طعم فلزی مزخرفی داره كه عقات میگيره... كاش تلخ بود
بيخود كردی
پاسخحذف"من نميام تو، همين دم در خوبه"
تو اصلا كی رفتی بيرون كه حالا دم در خوبه؟
كوفت!
کاش که میشد فقط دعا نکرد ...!
پاسخحذفپس باید چیکار کرد؟
چند وقتی هست که هیچ کافه ی نرفتم!فکر می کنم دل کافه ها برای من و دل من برای کافه ها تنگ شده.
امروز هم که تهران بارونیو و برفـیه!
دلم می خواستـ از انقلاب تا میدون فردوسی قدم بزنمو سر آخر هم روونه کافه رومنس بشم!کاش میشد که نشد!
خداروشکر که خدا رو تو رو دوباره بهمون داد..
پاسخحذفوگرنه..
خوشحالم که خدا پرتت کرده این جا :*
پاسخحذفمواظب ِ ارواح باش D
از "کسی چه می داند مواد اولیه (گوشت) رستوران وسط بهشت زهرا از کجا تامین میشود" ت ترسیدم !
پاسخحذف:)))))) یعنی عااشقتم
پاسخحذفهرجور راحتی دوست جون :D
من فقط سوال پرسیدم :D
...
پاسخحذفشادی ات آرزوی ماست! زنده بمان که جهان به مهربانی تو محتاج است!
...
اینقدر با این اموات ور رفتی که داشتی خودتم میکشتی دستی دستی ! :))
پاسخحذفخدا رو شکر زنده ای ! :)) بیام پدر ِ معده تو در بیارم که اینطوری اذیتت میکنه ؟! :))
مي گويم بعد التحرير بنويس. قشنگ تر است.... صفا نموديم.... قبرستان نوردي هم عالمي دارد... مرا هم با خودت ببر
پاسخحذفمن فعلا دلم می خواهد خودم قبرستان شوم. کسی توی من قدم بزند و به ارواحِ سرگردانِ توی وجودم بخندد. حتی خون تف کند توی قبل های خالیِ توی وجودم!
پاسخحذفطرا امیدوارم حال اون معده ی ... شده ات خوب باشه !
پاسخحذفمن از قبرستون نمی ترسم ولی خوشم نمیاد زیاد مزاحمِ ارواح بشم. در ضمن هشت عجیب نیست ...غریبه...
پاسخحذف