۳۰ آبان ۱۳۸۸

آذر ، سلطان ماه ها ...

آخ این آذر لعنتی ... این ماه ِ بزرگ .... از بس که دوستش دارم دلم میخواد نابودش کنم ! بالاخره اومد . آمدی جانم ؟ آخ و وای و آخ که زیباترینی ماه ِ من ... کاش تو آذر متولد شده بودم . کاش ...

ناگهان سرد شد . خیلی ناگهانی . ساعت یک بود . سر کلاس نشسته بودیم که استاد گفت شما هم مثل من این سردی ناگهانی رو حس کردید ؟ و من فهمیدم سرمایی که حس کرده بودم ، پیام عزرائیل نبود و پیغام عشقم ، آذر بوده ! ساعتِ یکِ همان روز بود که آذر آمد و من تیلیک تیلیک آمدنش را رقصیدم .

انگار کسی داشت تـُف می کرد ! شبیه باران بود . اما به تـُف بیشتر شباهت داشت . از آنها که داری راه میروی که یک قطره مینشیند روی پیشانی یا عینک یا دستت یا ... . انگار خدا داشت تـُف می کرد . شبیه بود اما ... ساعتی بعد قطرات واقعی باران در نور چراغ ماشینها زیادی واضح بود . ولی نمیدانم چرا این باران مرا نوازش نمی کرد . عجیب بود . بالا را نگاه می کردم . هیچ مانعی نبود . اما ... باور کنید نمی دانم چرا خیس نشدم !