۴ شهریور ۱۳۸۸

خدا بودن

ناشناس : ( همچون مرد آراسته ای در آثار اسکار وایلد . )


من ازتون متنفرم . از انسان بودنتون ، از حیوون بودنتون ، از کوته بینیتون ، از حماقتتون ! فکر میکنین در این شرایط خدا بودن کار آسونیه ؟

( مینشیند و پاهایش را با ظرافت روی هم می اندازد . )

من همه چیز دارم ، همه چیز هستم ، همه چیزو میدونم . گِرد ، سیر ، پُر مثل یک تخم مرغ ، با دلِ آشوب ، از همان سپیده ی دنیا بیزارم . چه چیزی میتونم بخوام که نداشته باشم ؟ هیچی ، غیر از یک پایان ! چون انتهایی ندارم ... نه مرگی ، نه آخرتی ... هیچی ... حتی به هیچ چیز ، غیر از خودم ، نمیتونم ایمان بیارم ... میدونی خدا بودن یعنی چی ؟ یعنی بودن در تنها زندونی که نمیشه ازش فرار کرد .

فروید : پس ما چی ؟

ناشناس : کی ما ؟

فروید : ما انسان ها ( مکث میکند ) ما براتون سرگرمی نیستیم ؟

ناشناس : شما خودتون کتابهایی رو که نوشتین دوباره میخونین ؟

( فروید جواب منفی میدهد . ناشناس دنیا را خلاصه میکند . )

بالاسرهیچی . همه چی زیر سر . من همه چیزو آفریدم . هرجا برم ، یا خودم یا خلایق خودم رو میبینم . آدما هیچ وقت فکر نمیکنن که خدا چقدر میتونه تنها باشه ! همه چیز بودن ، خیلی خسته کنندست ... حس تنهایی ...

فروید : ( آرام ) تنهایی پادشاهانه ...





نمایشنامه مهمان ناخوانده / اریک امانوئل اشمیت / نشر نی