+ سرمو گذاشته بودم رو بالش و داشتم دیوار سفیدو رصد میکردم . خودکار سیاهه رو برداشتم و با خیال راحت خط خطیش کردم . دیوارو میگم . بعدش نشستم با تُف پاکش کردم . خیلی حال داد . فقط اینکه ... به نظرم جاش مونده !
+ من با تو و تو و تو و یکی دیگه دوستم . بعدش یکی از این "تو"ها میاد به رابطه ی من با "تو" اولی که گرمتره ، حسادت میکنه . و گند میزنه به این رابطه . من الان باید از کی متنفر باشم ؟ میدونی ؟ من حالم از اون مامان ، بابای هممون به هم میخوره . جسارت نشه . آدم و حوا رو میگم . اوهوم .
+ اه اه ! خیر سرمون الان تابستونه مثلا . الان نخوابیم کی بخوابیم ؟ دو روز دیگه که باید هلک هلک کله سحر که همه جک و جونورا خوابن ، از خونه بزنیم بیرون و بریم سر درس و مقشمون و یه روز کوفتی دیگه رو شروع کنیم ؟ چند وخ پیش واسه اولین بار تو زندگیم تا ساعت یازده صبح خوابیدم . مامانم اونروز بابامو در آورد از بس غر زد . میگفت خوب شب زودتر بخواب بچه و فلان و فلان و از این حرفا دیگه . منم فرداش زنگ ساعتو گذاشتم هشت صب . بیدار شدم . تمام روز نشستم جلوش ، زل زدم بهش و توی روش خمیازه کشیدم !! به این میگن راهکار هذیونی – ابلهی ! جواب میده !
+ یه مشکل عظیم در حد فیل ! چن وخته نمیتونم الکی بخندم و خوش باشم . گاهی میتونستم خودمو گول بزنم . ولی دیگه جواب نمیده . شاید اثرات این کتابست که خوندم . نوای اسرارآمیز / اریک امانوئل اشمیت . یه جا یارو تو این کتابه گفت خیلی مسخره و عادی و مزخرفه که کاری کنیم که همه مردم دوستمون داشته باشن و براشون باحال به نظر بیاییم . دوست دارم مردم حالشون از من به هم بخوره . البت اینا عین جمله های کتابه نبود . یه چیزی تو همین مایه ها بود ! خوب منم خوشم اومد . حالا فک میکنم واسه همین خاطره که لبخند الکیام که باعث میشد همیشه مقبول به نظر برسم محو شده . آخ جون ! دارم نفرت انگیز به نظر میام ! هه !