این سه شنبه ها بودند که مرا عاشق کردند . با کمی چاشنی دو شنبه ها و نگاههای بی هوا و حتی با هوا . این سه شنبه ها بودند که مرا همراه کردند . همراه تنهایی های خودم و تو . بی حضور آدم ها ، ساعتی کنار هم و سکوت مطلق . حتی بی نگاه . و فقط حضور مطلق . شانه در شانه . و آرزو که کاش تمام نشود این سه شنبه هم . و ترسِ من . از چرخش نود درجه ای گردنم . به سمت تو . و نگاه . ترسِ از دیدن . و نفهمیدن . نفهمیدن عمق این حضور . نفهمیدن این نگاهها . نفهمیدن این سه شنبه ها .
حالا ، خیلی وقت است که سه شنبه ها هم خاطره شده اند . انگار صد سال و خورده ای می شود . می شود که نمی شود دیگر شانه به شانه بود . بی نگاه . و فقط حضور . صد سال بی حضور . یا چیزی در همین حدود .
دوست داری کمی روراست باشم ؟ تو هیچوقت مرا دوست نمی داشتی اگر من تو را دوست نمی داشتم . اصلا حالا هم مرا دوست نداری . فقط تحت تاثیر قرار گرفته ای . یک تاثیر عمیق . از این همه انرژی "دوست داشتن" که از طرف من دریافت کردی . این چیزی نیست که دو روزه به آن پی برده باشم . از همان ابتدا داشتم این فرایند را در تو رصد می کردم : دوستت داشتم ، دوستم نداشتی . دوستت داشتم ، دوستم نداشتی . دوستت داشتم ، شک کردی . دوستت داشتم ، حالا فکر میکنی دوستم داری . نداری . بی هیچ حسی می گویم که نداری . این دست اولی نیست که این بازی را می کنم . تجربه ام به من می گوید که تو فقط توهّم دوست داشتن مرا داری . آن هم یک توهّم عمیق .
بعدالتحریر : اصلا شاید هم مرا دوست نداری . و این تو هستی که مرا سر کار گذاشته ای ! توهّم شاید از آن من است ! هه !