" دهانم تلخ است . مرض قند گرفته ام شاید . از شیرینی لحظات دوست داشته شدن . "
دنبال مقاله ای می گشتم . ماهنامه اتاق بازرگانی دی ماه ۸۷ رو باز کردم . یه کاغذ لاش بود . یه کاغذ سفید . که فقط این جمله ، بالای صفحه خودنمایی می کرد . می دونی من با خوندن این جمله چی کار کردم ؟ هیچ کاری نکردم . فقط بلافاصله زیرش خط کشیدم و زیر همون جمله شروع کردم به نوشتن همین خطوطی که می خونید . اینا رو می نویسم تا فقط بگم اون لحظه ، اون حس چقدر برام مقدس بود . اما الان ... واقعا هیچ حسی ندارم . برام مهم نیست . می فهمی ؟ آدم بعضی وقتا به جایی میرسه که دیگه براش مهم نیست دوست داشته می شود یا نه .
من الان رسیدم همون جا . دارم چمدونمم باز می کنم تازه ! فقط حس می کنم این مقصدِ حسی کوتاه مدته . بازم باید جا عوض کنم . از نظر احساسی خیلی خسته شدم . به قول دوست نیمچه روانشناسی ، دچار اختلال دپرس_مانیک ( یا یه همچین چیزایی ! ) شدم ! افسردگی و شیدایی بلافاصله پشت هم و حاد ! الان هم فکر کنم تو مقصد پوچ گرایی دارم قدم میزنم . ولی گفته باشم ، چمدونم رو هنوز باز نکردم . باید ببینم چی میشه . هرچند ... مهم نیست !