شیشه ها باید بشکنند .
پول از پنجره ی رو به خیابان به کف پیاده رو می ریزد .
شیشه ها می شکنند و خونی ریخته می شود .
معلوم نیست خون بی گناهیست یا خون گناهکار ...
حرفها همراه با پول و خون به بیرون پرتاب می شوند .
حرفها عریانند و بی رحم .
زخم می زنند اما .
رهگذر بغض کرده .
رهگذر روبرویش بن بست است .
نمی داند به کجا فرار کند .
رهگذر ...
من اما بی رحم ایستاده ام و به پول ها و حرفها و پنجره ی باز و رهگذر ، پوزخند می زنم .
بعدالتحریر : گاهی اوقات از بیرون به خودت نگاه کن .
و کمی اغراق کن در آنچه که هستی .
--------------------------------------------------------------------------------
بعدا اضافه شده : نظرات این پست تا الان خیلی برام جالب بوده . همه بعدالتحریر رو از متن جدا کردید . ولی یه بار هم اینجوری متن رو بخونید . کسی که داستان رو تعریف میکنه ، خود رهگذره . که داره از بیرون به خودش نگاه میکنه . و رهگذر منم . و داستان خیلی واقعیست . با بیشترین اغراق ممکن ...
خیلی بده . که جوری نوشتم که کسی متوجه این مسئله نشد ! فهمیدیم نوشتن نمی دانیم ! اوهوم !