۲۹ فروردین ۱۳۸۸

مهم نیست ، است !

این قاب عکسه عین آینه دق رو به رومه . همه نشستیم . روی بستری از برگای زرد . مال پاییز همین پارساله . چند ماه پیش . ولی چقدر دور به نظر میرسه . و چقدر دور به نظر میرسن دوستا ...
همه دارن خیلی سریع رد میشن . از جلوی من . من واستادم وسط میدون و دارم داد میزنم . اما هیشکی محل نمیذاره . آهای . یه ذره یواش تر . منم هستما . همین جا . منم ببینید . هی دوستای قدیمی . اصلا منو یادتون میاد ؟ صدام ... چشمام ... دستام .
اه . لعنتی . این بالشه چرا انقدر خیسه ؟ انگار دیشب تو خواب گریه کردم . یادم نمیاد . فقط یادمه دیشب من بودم و خودم . داشتم تمرین تنها مردن میکردم . اینجور که بوش میاد باید مراسم تدفین جمع و جوری داشته باشم . نه اینکه کسی منو دوست نداشته باشه ها . نه . آدما خیلی دورن . میفهمی ؟ تا برسن ، هفت و چهل و سال و کوفت و درد گذشته .
آهای تو ! که اسمت دوسته . که مثلا واقعا منو میشناسی . میدونی ؟ که هیچی حالیت نیست . اگه بود ، اگه مهم بودم ، حداقل وقتی میدونی حال درستی ندارم ، خشک و خالی میپرسیدی طرا ، حالت خوبه ؟
انگار واقعا هیچ چیز مهم نیست . حتی من .


بعدالتحریر ، ۲ روز بعد : دیدم دیگه نمی تونم تحمل کنم . دیدم دارم نابود میشم اگه یه دوست رو از نزدیک نبینم ! اگه واقعا لمسش نکنم ...
کوله مو برداشتم و صبح زود رفتم ترمینال .... من ... من دوستامو دیدم . هممون دست تو دست هم خندیدیم . باورتون میشه ؟ من بعد از مدتها واقعا خندیدم ...
و امروز ...
با اینکه جدا شدن خیلی سخت بود . اما الان خیلی آروم ترم . من ، واقعا آرومم ...

من از معجزه ای به نام دوستی ، شگفت زده شدم .