دلم یهو واسه خیلی چیزا تنگ شد ... باور کنید خیلی یهویی ...
واسه چیزای قدیمی ... جدید ... حتی اتفاقاتی که هنوز نیفتاده !
دلم واسه یاسی تنگ شد ... واسه لبخندش . واسه " کوبوچ بروچت نوچ شده " هاش .... واسه اون دستش که همیشه خدا یخ بود ... واسه اذیت کردناش به خاطر المیرا ... واسه اون زنگای تفریح بارونی ....
دلم واسه تجریش تنگ شد ... واسه پیاده روی تو خیابون ولیعصر ... از تجریش تا ... تا ته ته دنیا ... واسه اون زمستون سرد . که غلت می زدیم تو یه عالمه برف .... واسه اون حس سردی که بعد کوبوندن برف تو صورتم بهم دست داد ... واسه خندیدن و راه رفتن ... واسه خسته شدن ... خسته شدن به اندازه ی بی نهایت ...
دلم واسه لیلی تنگ شد ... واسه قرار گذاشتنا تو چهارراه قصر ... بعضی وقتا هم دم پارک ... واسه اون عجله هاش ... واسه نشستن تو پارک ... واسه رژه رفتن جلوی قفسه های کتاب کتابفروشی پنجره ... واسه گیج شدن از انتخاب یه کتاب ...
دلم واسه الهه تنگ شد ... واسه صداش ... واسه خونشون ... واسه غذا درست کردنای پر از مسخره بازی ... واسه خندیدن های گذرا و عمیقش ... واسه یادداشت برداری هاش از شعرای سهراب ...
دلم واسه موزه هنرهای معاصر تنگ شد ... واسه اجازه عکسبرداری نداشتن بدون مجوز ... واسه کافه ش ... واسه اون میز کنار پنجره ... واسه اون عکسایی که تو کافه گرفتیم ...
دلم واسه کافه تندیس تنگ شد ... واسه اون جوهای همیشه صمیمی تو اون مکان خاص ... واسه عکسای رو دیوارش ... واسه کیکای شکلاتیش ... واسه سقوط از پارکینگش ...
دلم واسه خیلی چیزای دیگه هم تنگ شد ... ولی ... من الان اینجام و به یاد آوردن این همه چیزای قشنگ فقط منو عذاب میده ... دلم می خواد ... فقط ... دلم می خواد فراموششون کنم ... تا دیگه .... دلم تنگ نشه ...آخه ... من از عذاب کشیدن متنفرم .