تا خود صبح قدم می زنم. در میان خوابهایم. خوابهایی که آرزویم بودند. سوز سردی می آید. چهره ام برافروخته است. ولی نمی ایستم. قدم می زنم. گاهی می ایستم. گاهی در میان برفهای تازه ، گم می کنم خودم را. می گردم. پیدا می شوم. اما خیس. حالم خوش نیست. شاید از هواست. نمی دانم. شاید زیادی فرو رفته بودم در خوشی خوابهایم. به این می گویند بی جنبگی. درست است. من جنبه ی لحظات خوش را ندارم. حتی در رویاهایم. حتی در میان آرزوهایم. زود افسرده می شوم. زجر می دهم. خودم را . اطرافیانم را . دوستانم را. همیشه همین طور بوده ام. در لحظات خوشی ، واقعا بیمار می شوم. یک بیمار حقیقی. می دانم. تحمل همچین موجودی خیلی سخت است. تحمل یک ابله بی جنبه ی افسرده ی بیمار یاوه گو ....
می لرزم ...
یاری نمی خواهم.
می لرزم ...
دست کمک نمی خواهم.
می لرزم ...
ابراز تأسف نمی خواهم.
می لرزم ...
همدردی نمی خواهم.
می لرزم ...
هیچ نمی خواهم.
فقط می خواهم من را ، من ابله را تحمل کنید .
همین .