۱ بهمن ۱۳۸۶

چه با شتاب آمدی ! در زدی. گفتم : « برو ! » اما نرفتی و باز کوبه ای در را کوبیدی. گفتم : بس است برو ! . گفتم اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست. اما نرفتی. نشستی و گریه کردی. آنقدر که گونه های من خیس شد. بعد در را گشودم و گفتم : نگاه کن اینجا چقدر شلوغ است ؟ و تو خوب دیدی که آنجا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یأس و دلتنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و ترس در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی : اینجا رازی نیست. گفتم : راز ؟ گفتی : من رازم. و آمدی تا وسط خط کش ها. من دست هات را در دست هام می فشردم تا نگریزی اما فریاد می زدم : برو ! برو ! . تو سِحر خواندی. من به التماس افتادم. تو چه سبک می خندیدی ، من اما همه ی وجودم به سختی می گریست. بعد چشم ها از میان آن دو قاب سبز جادو کردند و گویی طوفانی غریب در گرفت. آنچنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود. و من می دیدم که حرف ها و گناهان و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دلتنگی مثل ذرات شن در شنزار ، از سطح دل روییده می شدند و چون کاغذپاره هایی در آغوش طوفان گم.
خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک. و تو در دل هبوط کردی. گفتم : چیستی ؟ گفتی : راز. گفتم : این دل خالی است ، تشنه ام. گفتی : دوستت دارم. و من ناگهان لبریز شدم.







گزیده ای از کتاب " چند روایت معتبر "
نوشته " مصطفی مستور "