ساعت هفت صبح. مادرمان باز بالای سرمان ظاهر میشود. خاطرهی خوبی از این حرکت ایشان نداریم! میگوید پاشو بریم شمال! شنبه برمیگردیم! من بالشم را در آغوش گرفتهام! چیزهای نامفهومی میگویم. چیزهایی شبیه : مخالفم! نمیدونم اصلا! :
کلا در آن لحظه موجود بی ربطی به نظر میرسم. مادرم مرا به حال خود وامیگذارد تا به مرور خودم را با موقعیتم وفق بدهم! خیلی طول نمیکشد. نیم ساعت بعد، ما در ماشین و به سوی شمال!
آخر هفتهی دل انگیزی را با رفقای دوست داشتنی شمال گذراندم. جای شما خالی قایق سواری مبسوطی هم بر روی آبهای آرام ِ کاسپین داشتیم! هرچند کفش ِ نوئم به گند کشیده شد اما خاطرهی خوبی را رقم زد. دوستان به قایقران التماس میکردند در طول مسیر از پرش و ویراژ و لایی و اینجور ژانگولر بازیها بپرهیزد. اما بنده طبق معمول خواستار انواع حرکات محیرالعقول از ایشان بودم. رفقا همه انواع و اقسام میلههای کنارههای قایق را چسبیده بودند. اما اینجانب بدون هیچ تکیه گاهی در حال پرواز بودم که ... قایق بی هوا پیچید و من نپیچیدم! :
پخش قایق شدم و برخورد ناجوانمردانهای با کف قایق داشتم! هرچند داغ بودم و نمیفهمیدم، اما الان جای شما خالی همچین پشت کتف راست و بازوی چپم ورم کرده و درد میکند که با بدبختی میتوانم دراز بکشم! ولی خداوکیلی این درد به آن لذتی که بردم میارزد. به آن لذت، به آن پرواز، به آن غروب، به آن دریا ... :)