۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

نفس

سخت نفس می‌کشیدم. بالا نمی‌آمد. نه حتی دَم . چه برسد به بازدم. اجبار به زنده ماندن بود که نجاتم داد. اجباری که نمی‌دانم از کجا، نازل می‌شود. جبر می‌بارد از آسمان. جبر ِ تنفس. با خودم گفتم به که می‌توانم بگویم؟ این سختی تنفس را. کیست که بی مقدمه بپذیرد بی هوایی مفرطم را؟ گزینه‌ها یکی یکی خط می‌خورند. از بس که من خوب بلدم خط خطی کنم لیستی را که هیچ گزینه‌ای در آن نیست. آه ... چقدر بی انصافم من. پس این همه دوست، این همه آدم ... اینها چیستند؟ می‌توانی بنشینی روبرویشان و بگویی : نفسم بالا نمی‌آید. حتی می‌شود آن را در یک مسیج ساده گنجاند. حتما جواب می‌دهند، آخر چرا؟ اینبار چه می‌خواهی بگویی؟ چه داری که بگویی؟ چه دارم ... هیچ. چگونه می‌توانم نگاهم را برایشان سِند کنم؟ که ببینند ابروهایم ملتمس آمیز کنار می‌روند و چشمانم فریاد می‌زنند که خیسند. اما زبانم ... نمی‌داند چه بگوید. چه دارد؟ هیچ. فقط، خیلی ساده، نفسم بالا نمی‌آید. همین.