۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

نان بربری 75 تومانی داغ زیر نم باران. قدم‌های آرام و بی هدف. پاهایی که زق زق می‌کنند از بس که باران آنها را با خود کشانده به سمت ناکجا آبادی که خلاصه شده در خیابان‌های طولانی. هیچ خیابانی نماند که از آن نگذریم. گاهگاهی در کنار درختی می‌ایستادیم تا از طراوتش حیرت کنیم. و وقتی که باران می‌خورد بر سرمان، از خود بی خود می‌شدیم و می‌خواندیم. بلند بلند. باز باران با ترانه، با گوهرهای فراوان. و نگاه‌هایی که فکر می‌کردند ما دیوانه‌ایم. هاه! دیوانه نه. دوست. ما دوستیم. یک دوستی گرم. که می‌شود گرمایش را از میان دستانی که به هم گره می‌زنیم، حس کرد. صفای عجیبی دارد. این با هم بودنهایمان. صفایی که خیلی وقت بود نداشتمش.

یادتان که نرفته؟ من به فاصله‌ها محکومم. خیلی زود این جدایی اتفاق می‌افتد و من باز، خودم خواهم بود و خودم.