باز هم رفتم بهشت زهرا . انگار اگر نمی رفتم ، زندگیم مختل میشد . باید مرگ را می دیدم تا می توانستم زندگی کنم . باز هم رفتم غسالخانه . باز هم زنی را می شستند . انگار اگر نمی دیدم این شستشو را ، کثیفی روحم توی ذوقم می زد بیشتر . باز هم رفتم بالای قبرهای خالی . اما ... نه . اینبار خالی نبود . جنازه ای کفن پیچ در آن بود . زنان بالای سرش زار می زدند و مرد قبرکن لحد را گذاشت و ... تمام . یک نفر خاطره شد . باز هم اگر پایش بیفتد می روم قبرستان . یعنی ... می رفتم . چون ...
به خانواده نگفته بودم که دارم باز هم می روم بهشت زهرا . ترسیدم به خاطر نا آرامیهای اخیر مانعم شوند . بی خبر رفتم . ( بعد باخبر شدم که صبح زود همان روز جنازه های ششم دی را سریع تحویل خانواده هایشان داده اند و کلک شان را کنده اند ! ) غروب ، وقت برگشت ، از دهانم در رفت که متروی حرم هستم . و از اینجا بود که ... هه ! پدرم رفتن به قبرستان را برایم منع کرد . گفت دلیلت چیه که میری اونجا ؟ بار اول هم برای اینکه کنجکاویت رفع بشه چیزی نگفتم . و من فقط سکوت کردم . سکوت کردم و نگفتم که میروم بین مرده ها تا بتوانم زندگی کنم . و خیلی چیزهای دیگر را هم نگفتم و فقط گوش دادم به صدای آنهایی که از مرگ می ترسیدند . سالها فکر میکردم می ترسند و اینبار یقین پیدا کردم . هاه ! انگار بار دوم ، بار آخرم بود . حالا باید بگردم دنبال چیز دیگری تا یادم بیاورد که زندگی کنم . دلیل برای زندگی کردن دارم . ولی خوب گاهی یادم می رود که باید زندگی کنم . فقط همین . یادم می رود !