داریم قدم میزنیم . بهش میگم مواظب باش من با مغز نرم تو دیوار . منو نگاه میکنه . چشامو بستم ...
یه برش پیتزا بر میدارم . دارم با لذت طعمشو برای خودم تشریح میکنم . چشامو بستم . پشت پلکام سکوته . چشامو باز میکنم . جمعیتو میبینم . همهمه دوباره برمیگرده . داره نگام میکنه . میگه چی کار میکنی ؟ .... من ؟ دوباره ... چشامو بستم ...
این روزا لذت رو تو بستن چشمها پیدا کردم . آدم وقتی نبینه ، حسای دیگش بهتر کار میکنن . آدم دچار یه تمرکز زیبا میشه . یه چیزی شبیه آرامش . یا یک گیجی کمرنگ و زیبا . واقعا زیباست . اون سیاهی عمیق ، وقتی چشمها بستن ...
شبه . چشامو میبندم . روی تخت . آروم . پنجره تا نیمه بازه . یه نفس عمیق میکشم . ریه هام میسوزه . سعی میکنم چشامو باز کنم . ولی خیلی سنگینن . دست از تلاش بر میدارم . تاریکی بر من غلبه میکنه ...