الان یکی از اون حسایی رو دارم که انگار یه چیزی ته قلب آدم سنگینی میکنه . شایدم قلب نباشه و معده باشه . چه میدونم ... ولی یکی از اون حساییه که آدم رو میبره ته یه آرزو . ته یه حس گرم . درست مثل خوابیدن بغل بخاری تو یه زمستون خیلی خیلی سرد . اون گرمای ملس و سنگینی پلکها ...
از موضوع پرت شدم . داشتم از یه رویا میگفتم . رویایی که مثل یه حس گرم به آدم الهام میشه . رویای کویر . یه شب اینو حس کردم . که چقدر دلم میخواد الان تو کویر باشم . نزدیکای غروب باشه . و من یک ساربان ... چند قدم از قافله شتر دور بشم و خط مستقیم حرکتشونو نگاه کنم . تو سکوت مطلق . هووووم ... حالا نزدیکای سحره . آسمون یه رنگ خاصی داره . نه سیاه ، نه خاکستری و نه آبی . و ترکیبی از این سه رنگ و ... روشن . آره . من تو کویر بودم . تو یه هوای خنک کویری ... من اینو عمیقا حس کردم . حتی تونستم یک مشت شن از تو خیالم بردارم و تو باد پخش کنم .
میدونید ؟ من بچه ی جنگلم . ولی واقعا حس کردم به کویر احتیاج دارم . یه جورایی برای صیقل روح . البته نه هر کویری . به یه کویر پاک احتیاج دارم . پاک و شفاف ... که منو بشوره و ببره . نمیدونم کجا ... فقط ببره . همین ...
--------------------------------------------------------------------------------
پیشنهاد بعدالتحریری : فیلم The Sheltering Sky رو ببینید . کارگردانش Bernardo Bertolucci هست . دوستش دارم . یه چیزی مثل همین حس گرم کویر ...