۱۱ شهریور ۱۳۸۸

وقتی پروانه ها بالای پله گیر می کنند !

حس میکنم از وقتیکه چند روز پیش (منظورم یک ماه پیشه ! انقدر تبریک نگید ! ) بیست و یک سالم شد ، کمی تغییر کردم . یعنی حس میکنم کمی لطیف تر شدم ...

+ تو مطب دکتر بودم . دختر بچه کوچولویی رو دیدم که به زور به زانوی من میرسید . انگار تازه راه افتاده بود . بالای دوتا پله گیر افتاده بود . و باباش پایین پله داشت بدون توجه به دخترک با کسی حرف میزد . بچه هم انگار داشت دنبال کسی میگشت تا دستشو بگیره . میخواست از پله ها بره پایین و نمیتونست و هیچکس هم بهش توجه نمیکرد . همه با سرعت از کنارش رد میشدن . منم رد شدم . اما نه ... برگشتم و بهش لبخند زدم و دستشو گرفتم و از پله ها آوردمش پایین . ( با خودم گفتم از کجا معلوم یکی از شماها نباشه !!!!! ) از شوخی گذشته اون بچه هیچ حسی نداشت . اما من ...

نکته ی این قسمت : قسمت جالب ماجرا اینجاست که من از بچه و کودک و امثالهم بیزارم . یعنی وقتی بدونم یه جایی بچه هست ، از یک کیلومتری اونجا هم رد نمیشم . ولی بعد از اون اتفاق همش دنبال یه بچه میگردم که بالای پله گیر افتاده باشه و من دستشو بگیرم تا بیارمش پایین ! حتی خواهرم بهم پیشنهاد داده بریم از پرورشگاه بچه بیاریم . بعد بذاریمش بالای پله تا من هرروز هزار بار برم دستشو بگیرم و بیارمش پایین !!

بین التحریر : بچه هایی رو که زِر میزنن باید با شلاق کبود کرد !!!

+ جدیدا خوابای مهربون سفید می بینم . یعنی خوابام قبلا اکشن بود . ولی الان خیلی توش لبخند داره . سفیده . نازه !! چیزای مهربون و سفید به بیرون از خوابم هم منتقل شده . تو شهر دود گرفته ی تهران مدام پروانه های مهربون سفید می بینم . تعدادشون از حد نرمال بیشتره . فکر کنم دارم کم کم میمیرم !!


بعدالتحریر : خواهرم نگرانمه . میگه تو چرا انقدر رمانتیک و مهربون شدی ؟ بغض میکنه و میگه : من همون طراوت قبلی رو میخوام ! همون طراوتی که پام وقتی لای در بود ، درو کوبوند به هم و من یه هفته نتونستم راه برم . همون طراوتی که خشنه ! همون طراوتی که هی بهم میگفت عوضی ! همون طراوت ...

هه ! مردم دیوونن به خدا !




بعدالتحریر کتابی : این کتاب از شیطان آموخت و سوزاند خیلی منو درگیر خودش کرده . تو پست قبل از مسخره بودنش گفتم . ولی وقتی با خودم روراست میشم میبینم تنها عیبش همون پایان بندیشه . عوضش تو طول کتاب ، مو به بدن آدم سیخ میشه ! نه واسه هرکسی . واسه کسایی که فضای قصه رو میشناسن . نویسنده از کوچه ها و خیابونایی میگه که از هرچیزی به من نزدیکترن . حس فوق العاده ایه که وقتی یه کتابو میخونی تک تک لحظاتشو لمس کنی . از فضای پارک و کتابخونه اندیشه و خیابونا و مکانهای اطرافش و ارسباران بگیر تا ... تا حتی شیرینی فروشی لرد و ویلا و غیره . شخصیت اصلی تو این فضاها سرگردونه . و من عاشق این نوستالوژی بازی مکتوبم ! همین !